P

.... P۲
26ژانویه..
از اخرین اجرای اکیرا سه هفته گذشته بود.
اکیرا بعد از اون دیگه اجرا نکرد و توی خونه موند.
گربه کوچولوی اکیرا روی پایش نشسته بود و چرت میزد.
اسمش کوکو بود.
اکیرا همونطور که روی مبل نشسته بود.. مچ دستش رو روی چشمانش گذاشت و یکم از این دنیا دور شد.
ــــــ
چند دقیقه ای نگذشته بود که گوشی اکیرا به صدا در اومد.
اکیرا با بی میلی و با خستگی گوشی رو برداشت تا ببینه کیه.
آرون بود.. از سه روز پیش تا حالا اکیرا 13تماس از دست رفته و سه تا پیام ازش دریافت کرده بود.
منتظر موند تماس قطع بشه و بره یک سری به پیام های جدید بزنه.
وارد ایمیل شد و لیست پیام های باز نشده رو چک کرد.
مثل اینکه یک پیام از مدیر برنامه هم داشت.
پیام آرون رو سین زد،اخرین پیامش مال دو روز پیش بوده.
~"سلام اکیرا خوبی!؟ تا الان صد دفعه بهت زنگ زدم پسر.. کجایی؟
میدونم حالت خوب نیست، ولی منو اینطوری نگران نکن.. میخوای بعدا باهم حرف بزنیم؟"~
~"راستی، اقای کارلو گیر داده بیای اینجا،حسابی بهت نیاز داره و فقط هم غر میزنه"~
اقای کارلو مدیر برنامه گروه بود.
بیشتر وقت ها اعصاب نداره و فقط غر غر میکنه.. ولی کارش عالیه.
اکیرا برای اینکه آرون رو بیشتر از این نگران نکنه پیام کوتاهی بهش داد.
~'سلام آرون.شرمنده نگرانت کردم.. راستش این روزا زیاد حال و حوصله ندارم'~
آرون یک دقیقه بعد پیام رو سین زد.
'چقدر سریع!'
اکیرا توی پیوی آرون منتظر موند تا آرون رمان نوشتنش رو تموم کنه و پیام رو بفرسته.
اکیرا با خودش فکر کرد یعنی الان سرش داد میزنه؟ البته حق هم داره..
پیام آرون فرستاده شد و اکیرا به خودش اومد.
~"پسر احمق نمیگی ادم نگرانت میشه!؟ کجا بودی تمام مدت؟؟
اگر یکم دیگه میگذشت خودم بلند میشدم میومدم دم در خونت، و میکشوندمت بیرون"~
اکیرا بعد از خوندن پیام آرون لبخندی روی لبش نشست.
~'ببخشید آرون'~
~"اشکالی نداره،کجایی؟ نمیای تئاتر؟ "~
حال اکیرا دوباره گرفته شد.. تئاتر؟.. ولی اکیرا دیگه نمیخواست بنوازه.. نمیخواست خاطرات تلخش رو دوباره زنده کنه.
اونم وقتی صحنه مرگ دوست دخترش جلوی چشمش میومد...
روزی که قرار بود بهترین روز برای هر دوی انها باشه.
دخترکی که سوار بر ویلچر، و با لب هایی خندان به طرف او حرکت میکنه.
اکیرا بهش قول داده بود،که پایش میشه و با موسیقی شب روحش رو جَلا میده.
اما.. هیچوقت نتونست به قولش عمل کنه.
~چرا ولم کردی؟~
این خاطرات وحشتناک مدام به سراغ اکیرا میومدند و مثل هیولا درون اکیرا رو میبلعیدن.
~~~~~~~~~~~~~~~~~
راستی این عکس ارون هس
#دازای#چویا#دازای_اوسامو#چویا_ناکاهارا#سگ_های_ولگردبانگو#انیمه#ارت#نقاشی#فیکشن#فیک#اوسی#ارت#شید#گاچا#چاگانوکس#گاچانبول#گاچاارت#گاچالایف#گاچالایف2#تانوس#نامگیو#بی ال#حوصلم_رید#بیکاری#تمام/:
دیدگاه ها (۰)

P3اکیرا داد بلندی زد و دوباره هوشیار شد. چند ثانیه نفس عمیق ...

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~#دازای#چویا#دازای_اوسامو#چویا_ناکاهارا#سگ...

حوصلم رید گفتم بیام یگوهی بخورممطمئنم کسی نگا نمیکنه ولی خب#...

.. پسری که به خاطر احساساتش مینواخت.. ولی دیگه چه احساساتی!؟...

پارت۷۳

سناریو :: سوکوکو

پدر ناتنی من....part:³²Doctor:تبریک میگم...به طرز خیلی عجیبی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط