سرگشته دلی دارم در وادی حیرانی

سرگشته دلی دارم، در وادی ِ حیرانی
آشفته سری دارم، زآشوب پریشانی

طبعی است مشوّش‌تر، از باد خزان در من
وز باد گرو برده، در بی‌سر و سامانی

از یاد زمان رفته، آن قلعه ی متروکم
تن داده به تنهایی، خو کرده به ویرانی

کورم من و سوتم من، پرورده‌ی لوتم من
روح برهوتم من، عریان و بیابانی

تا خود نفسی دارم، با خود قفسی دارم
زندانی و زندانم، زندانم و زندانی

از وهم گران‌بارم، چندان که نمی‌یارم
تا تحته برون آرم، زین ورطه‌ی توفانی

فرق است میان من، وین زاهدک پر فن:
پیشانی او بر سنگ، من سنگ به پیشانی

من باد بیابانم، خاشاک می‌افشانم
در دشت و نمی‌دانم، در باغ، گل افشانی

سرگشتگی ام چون دید، چون حوصله‌ام سنجید
میراث به من بخشید، آواره‌ی یمگانی


حسین منزوی
دیدگاه ها (۳)

سرم بر شانه ات یعنی جهانی غرقِ خوشبختیسکوتی غرقِ غوغا و لبان...

تو می خندی دهانِ باغِ لیمو آب می افتد و سیب از اشتیاقِ دیدنت...

از تو آنی، دل دیوانه من غافل نیستاین که در سینه من هست تو ه...

کردی آهنگ سفر اما پشیمان می‌شویچون به یاد آری پریشانم پریشان...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط