📚 سه دقیقه در قیامت
📚#سه_دقیقه_در_قیامت
❤#تجربه_ای_جدید
❤#قسمت_32
کتاب سه دقيقه در قيامت، چاپ و با ياري خدا، با اقبال مردم روبرو
شد. استقبال مردم از اين كتاب خيلي خوب بود و افراد بسياري خبر
ميدادند كه اين كتاب تأثير فراواني روي آنها داشته.
بارها در جلسات و يا در برخورد با برخي دوستان، اين كتاب به
من هديه داده ميشد! آنها من را كه راوي كتاب بودم نميشناختند،
و من از اينكه اين كتاب در زندگي معنوي مردم موثر بوده بسيار
خوشحال بودم.
يك روز صبح، طبق روال هميشه از مسير بزرگراه به سوي محل
كار ميرفتم.
يك خانم خيلي بدحجاب كنار بزرگراه ايستاده و منتظر تاكسي
بود. از دور او را ديدم كه دست تكان ميداد، بزرگراه خلوت و هوا
مساعد نبود، براي همين توقف كردم و اين خانم سوار شد.
بيمقدمه سالم كرد و گفت: ميخواهم بروم بيمارستان ... من
پزشك بيمارستان هستم. امروز صبح ماشينم روشن نشد. شما مسيرتان
كجاست؟
گفتم: محل كار من نزديك همان بيمارستان است. شما را
ميرسانم. آن روز تعدادي كتاب سه دقيقه در قيامت روي صندلي
عقب بود.
این خانم يكي از كتابها را برداشت و مشغول خواندن شد. بعد
گفت: ببخشيد اجازه نگرفتم، ميتونم اين كتاب را بخوانم؟
گفتم: كتاب را برداريد. هديه براي شماست. به شرطي كه بخوانيد.
تشكر كرد و دقايقي بعد، در مقابل درب بيمارستان توقف كردم.
خيلي تشكر كرد و پياده شد.
من هم همينطور مراقب اطراف بودم كه همكاران من، مرا در اين
وضعيت نبينند! كافي بود اين خانم را با اين تيپ و قيافه در ماشين من
ببينند و...
چند ماه گذشت و من هم اين ماجرا را فراموش كردم. تا اينكه
يك روز عصر، وقتي ساعت كاري تمام شد، طبق روال هميشه، سوار
ماشين شدم و از درب اصلي اداره بيرون آمدم.
همين كه خواستم وارد خيابان اصلي شوم، ديدم يك خانم چادري
از پياده رو وارد خيابان شد و دست تكان داد!
توقف كردم. ايشان را نشناختم، ولي ظاهراً او خوب مرا ميشناخت!
شيشه را پايين كشيدم. جلوتر آمد و سالم كرد وگفت: مرا شناختيد؟
خانم جواني بود. سرم را پايين گرفتم وگفتم: شرمنده، خير.
گفت: خانم دكتري هستم كه چند ماه پيش، يك روز صبح لطف
كرديد و مرا به بيمارستان رسانديد. چند دقيقهاي با شما كار دارم.
گفتم: بله، حال شما خوبه؟
رسم ادب نبود، از طرفي شايد خيلي هم خوب نبود كه يك خانم
غريبه، آن هم در جلوي اداره وارد ماشين شود.
ماشين را پارك كردم و پياده شدم و در كنار پياده رو، در حالي كه
سرم پايين بود به سخنانش گوش كردم.
گفت: اول از همه بايد سؤال كنم كه شما راوي كتاب سه دقيقه
هستيد؟ همان كتابي كه آن روز به من هديه داديد؟ درسته؟
ميخواستم جواب ندهم ولي خيلي اصرار كرد.
#ادامه_دارد
❤#تجربه_ای_جدید
❤#قسمت_32
کتاب سه دقيقه در قيامت، چاپ و با ياري خدا، با اقبال مردم روبرو
شد. استقبال مردم از اين كتاب خيلي خوب بود و افراد بسياري خبر
ميدادند كه اين كتاب تأثير فراواني روي آنها داشته.
بارها در جلسات و يا در برخورد با برخي دوستان، اين كتاب به
من هديه داده ميشد! آنها من را كه راوي كتاب بودم نميشناختند،
و من از اينكه اين كتاب در زندگي معنوي مردم موثر بوده بسيار
خوشحال بودم.
يك روز صبح، طبق روال هميشه از مسير بزرگراه به سوي محل
كار ميرفتم.
يك خانم خيلي بدحجاب كنار بزرگراه ايستاده و منتظر تاكسي
بود. از دور او را ديدم كه دست تكان ميداد، بزرگراه خلوت و هوا
مساعد نبود، براي همين توقف كردم و اين خانم سوار شد.
بيمقدمه سالم كرد و گفت: ميخواهم بروم بيمارستان ... من
پزشك بيمارستان هستم. امروز صبح ماشينم روشن نشد. شما مسيرتان
كجاست؟
گفتم: محل كار من نزديك همان بيمارستان است. شما را
ميرسانم. آن روز تعدادي كتاب سه دقيقه در قيامت روي صندلي
عقب بود.
این خانم يكي از كتابها را برداشت و مشغول خواندن شد. بعد
گفت: ببخشيد اجازه نگرفتم، ميتونم اين كتاب را بخوانم؟
گفتم: كتاب را برداريد. هديه براي شماست. به شرطي كه بخوانيد.
تشكر كرد و دقايقي بعد، در مقابل درب بيمارستان توقف كردم.
خيلي تشكر كرد و پياده شد.
من هم همينطور مراقب اطراف بودم كه همكاران من، مرا در اين
وضعيت نبينند! كافي بود اين خانم را با اين تيپ و قيافه در ماشين من
ببينند و...
چند ماه گذشت و من هم اين ماجرا را فراموش كردم. تا اينكه
يك روز عصر، وقتي ساعت كاري تمام شد، طبق روال هميشه، سوار
ماشين شدم و از درب اصلي اداره بيرون آمدم.
همين كه خواستم وارد خيابان اصلي شوم، ديدم يك خانم چادري
از پياده رو وارد خيابان شد و دست تكان داد!
توقف كردم. ايشان را نشناختم، ولي ظاهراً او خوب مرا ميشناخت!
شيشه را پايين كشيدم. جلوتر آمد و سالم كرد وگفت: مرا شناختيد؟
خانم جواني بود. سرم را پايين گرفتم وگفتم: شرمنده، خير.
گفت: خانم دكتري هستم كه چند ماه پيش، يك روز صبح لطف
كرديد و مرا به بيمارستان رسانديد. چند دقيقهاي با شما كار دارم.
گفتم: بله، حال شما خوبه؟
رسم ادب نبود، از طرفي شايد خيلي هم خوب نبود كه يك خانم
غريبه، آن هم در جلوي اداره وارد ماشين شود.
ماشين را پارك كردم و پياده شدم و در كنار پياده رو، در حالي كه
سرم پايين بود به سخنانش گوش كردم.
گفت: اول از همه بايد سؤال كنم كه شما راوي كتاب سه دقيقه
هستيد؟ همان كتابي كه آن روز به من هديه داديد؟ درسته؟
ميخواستم جواب ندهم ولي خيلي اصرار كرد.
#ادامه_دارد
۲.۵k
۲۸ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.