عشق اغیشته به خون
˙❥˙๑) عشق اغیشته به خون(๑˙❥˙๑)
پارت ۱۵۰
شوهر دوقطبی
یک روز در از ذوق و کنجکاوی هوا تازه درخت ها بوی شیرینی خاک و گیاه میداد پدربزرگ بیل را روی شانه اش قرار گذاشت سپس آه ای کشید و بلند گفت : میبینی داماد .. فقد تویی که با من میآیی به اینجا ..
تهیونگ پر غرور خندید و تند گفت : من همیشه اینجوری بودم ..
جیمین اخم کرد و دست برد در جیب اش : ساکت بابا تا نیم ساعت بعد اگه قرار نکردی اسمم جیمین نیست .... همانند جدی و کلافه گفت و به اطراف نگاه کرد گل های صورتی و سفید .. باعث به یاد آوردن دخترک زریق میبود ...
........
مین جی بند لباسش را بالا برد و روی شانه اش گذاشت سپس با چشم های گرد اش گفت : چه خوب بلدی مادربزرگ ... زن پیر لبخندی زد سپس از روی زمین بلند شد و دستکش هایش چسپی را از دستش بیرون کشید ..
مین جی : منم عاشق این درخت ها و گلا هستم
مادربزرگ : نوه گلم مثل خودمی .. هر دو خندیدن نیم ساعتی میشد که به بیرون آمده بودن چرا که هوا زیبا طبیعت باعث لبخند اش میشود
مین جی چرخیده سمت میونشی سپس با لبخند گفت : تو هم دوسش داری ؟ .. میونشی بلاخره بعد از ساعت ها از روی زمین بلند شد و دامن سفیدش را تکانی داد : چه عجب منو هم یادتون اومد ..
مین جی خنده زوری کرد و تند گفت : با مادر بزرگ سر صحبت بودیم ببخشید .. میونشی میخواست حرفی را بیان کند ولی صدا بلند تهیونگ باعث شد سکوت کنه .. مین جی و میونشی هر دو به سمت درخت های بزرگی که صدا تهیونگ مییومد نگاه کردن ...
تهیونگ تند به سمت آن ها آمد و کنش را از روی شونه اش برداشت..
تهیونگ: .. پارک مین جی..ترو خدا منو قائم کن
جیمین محکم .دست تو جیب جدی با گام آرامی سمت دخترا میآمد
با غرور روبه تهیونگ کرد : چی شد اون غرور ها ..
تهیونگ اخم کرد سپس جدی ایستاد با چهره پوزخند اش گفت : میخواستم با زنم شوخی کنم ..
مین جی یک تای ابرو بالا انداخت : شوخی .. تو با من ... ؟
جیمین بیخیال سمت میونشی نگاه کرد سپس آروم گفت : چطور پیش رفت ؟
میونشی نگاه اش را سمت جیمین دوخت : از صبخ تا الان اینجا نشستم هیچی مادربزرک و اونی داستان حرف میزند ..
جیمین جدی ولی با لحن آرامی گفت : بریم قدم بزنیم ؟
میونشی لب تر کرد و سری تکون داد سپس با گام های آرام شانه به شانه اش راهی شد مین جی به رفتن آن ها نگاه کرد سپس زمزمه کرد ٫ کاشکی زود آشتی کنند ٫
پارت ۱۵۰
شوهر دوقطبی
یک روز در از ذوق و کنجکاوی هوا تازه درخت ها بوی شیرینی خاک و گیاه میداد پدربزرگ بیل را روی شانه اش قرار گذاشت سپس آه ای کشید و بلند گفت : میبینی داماد .. فقد تویی که با من میآیی به اینجا ..
تهیونگ پر غرور خندید و تند گفت : من همیشه اینجوری بودم ..
جیمین اخم کرد و دست برد در جیب اش : ساکت بابا تا نیم ساعت بعد اگه قرار نکردی اسمم جیمین نیست .... همانند جدی و کلافه گفت و به اطراف نگاه کرد گل های صورتی و سفید .. باعث به یاد آوردن دخترک زریق میبود ...
........
مین جی بند لباسش را بالا برد و روی شانه اش گذاشت سپس با چشم های گرد اش گفت : چه خوب بلدی مادربزرگ ... زن پیر لبخندی زد سپس از روی زمین بلند شد و دستکش هایش چسپی را از دستش بیرون کشید ..
مین جی : منم عاشق این درخت ها و گلا هستم
مادربزرگ : نوه گلم مثل خودمی .. هر دو خندیدن نیم ساعتی میشد که به بیرون آمده بودن چرا که هوا زیبا طبیعت باعث لبخند اش میشود
مین جی چرخیده سمت میونشی سپس با لبخند گفت : تو هم دوسش داری ؟ .. میونشی بلاخره بعد از ساعت ها از روی زمین بلند شد و دامن سفیدش را تکانی داد : چه عجب منو هم یادتون اومد ..
مین جی خنده زوری کرد و تند گفت : با مادر بزرگ سر صحبت بودیم ببخشید .. میونشی میخواست حرفی را بیان کند ولی صدا بلند تهیونگ باعث شد سکوت کنه .. مین جی و میونشی هر دو به سمت درخت های بزرگی که صدا تهیونگ مییومد نگاه کردن ...
تهیونگ تند به سمت آن ها آمد و کنش را از روی شونه اش برداشت..
تهیونگ: .. پارک مین جی..ترو خدا منو قائم کن
جیمین محکم .دست تو جیب جدی با گام آرامی سمت دخترا میآمد
با غرور روبه تهیونگ کرد : چی شد اون غرور ها ..
تهیونگ اخم کرد سپس جدی ایستاد با چهره پوزخند اش گفت : میخواستم با زنم شوخی کنم ..
مین جی یک تای ابرو بالا انداخت : شوخی .. تو با من ... ؟
جیمین بیخیال سمت میونشی نگاه کرد سپس آروم گفت : چطور پیش رفت ؟
میونشی نگاه اش را سمت جیمین دوخت : از صبخ تا الان اینجا نشستم هیچی مادربزرک و اونی داستان حرف میزند ..
جیمین جدی ولی با لحن آرامی گفت : بریم قدم بزنیم ؟
میونشی لب تر کرد و سری تکون داد سپس با گام های آرام شانه به شانه اش راهی شد مین جی به رفتن آن ها نگاه کرد سپس زمزمه کرد ٫ کاشکی زود آشتی کنند ٫
- ۲.۷k
- ۲۹ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط