دستش رو قلبم بود

دستش رو قلبم بود.
هر وقت می‌فهمید حالم‌ خوش نیست،
همین کار رو می‌کرد.
می‌گفت من از زبونت که نمی‌تونم
حرف‌ بکشم ولی قلبت با من حرف می‌زنه.
راست می‌گفت. با قلبم خیلی رفیق بود.‌
موهاش رو از جلوی صورتش کنار زدم و
گفتم، به حرفاش گوش کردی؟!
چی میگه؟!
خندید و گفت، خصوصیه.
سرش رو گذاشت رو قلبم و شروع کرد
آروم حرف زدن.
نمی‌دونستم چی داره میگه ولی انگار
داشتن با هم درد و دل می‌کردن.
دوربین سلفی گوشی رو روشن کردم و
گرفتم بالای سرش...
می‌خواستم ببینم داره چیکار می‌کنه.
داشت پوست لبش رو می‌کَند.
سرش رو از روی سینه‌م بلند کردم و
گفتم، لب‌هات رو ببین، خون اومد.
باز داری ناراحتیت رو سر شراب‌های من
خالی می‌کنی؟
صورتش رو آورد جلو و گفت، هان...
چیه؟ شراب خونی دوست نداری؟
یه پیک... دو پیک... ده پیک...
حالم که جا اومد تو بغلم دراز کشید.
بهش گفتم، قلبم چیزی بهت نگفت؟!
یه لبخند زد و گفت، قلبت میگه خسته‌ای...
می‌خوای بریم سفر؟!
گفتم، سفر نه... دلم بی‌خبری می‌خواد.
از همه‌چی،‌ از همه کس...
بریم یه جای دور...
یه جا که خودم باشم و خودت...
یه جهان دو نفره...
خسته‌ام از شلوغی...
رفت تو فکر...
شروع کرد پوست لبش رو کندن...
دستش رو گرفتم و گفتم با توام زیبا...
بریم یه جای دور؟!

#ᴀꜱʜᴋᴀɴ
https://harfeto.timefriend.net/16490908375158
دیدگاه ها (۰)

دیدم‌ دیگه حتی تو حیاط مسجدم جا نیست.‌‌..یه پارک دقیقا بغل م...

همه چیز از یك اتفاق ساده شروع شد ؛ من در ایستگاه مترو نشسته ...

دستش رو قلبم بود.هر وقت می فهمید حالم‌ خوش نیست، همین کار رو...

ظهور ازدواج )( فصل سوم ) پارت ۴۷۳ اروم منو یه کم از خودش دور...

بهم گفت, عشق ' مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی م...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط