فصل2 پارت اخر
*۴ سال بعد*
*۵ مارس*
*۲۳:۴۸*
*راوی*
جیهوپ : ات...چهارمین ساله که پیشمون نیستی..
جیمین: اون زیر خاک ترسناکه نه؟میگفتی تو تاریکی اتفاقای وحشتناکی برات افتاده
تهیونگ : اگه پیشمون بودی و برادر زاده هاتو میدیدی..همخون که نه اما مثل خواهر برادر بودیم..
سو : بابا...این زن کیه؟چرا براش ناراحتی؟
یونگی : هوم؟...عمه ات هست...خیلی هم بچه کوچولوها رو دوست داره
سو : عمه ات، منو دوس داری؟....فک کنم بگه اره..
یونگی :*لبخند تلخ*
دکتر لی : باز اینجایین ها پسرا
یونگی : مگه میشه یه فرد از خانواده رو اینجا تنها گزاشت
تهیونگ : میگم دکتر لی...اون مَردی که گفتین که بالا سر ات بود
دکتر لی : یعنی هیجی درموردش نمیدونین؟..اون مرد..شوهرش بود
جیمین : یعنی ات ازدواج کرده بود؟
دکتر لی : اون چیزی بود که ازش شنیدم
جیهوپ : الان کجاست؟
دکتر لی : هوفففف...اون هم مرد
جیهوپ : چ..چطور؟
دکتر لی : تو بیمارستان..که ات داشت جون میداد..سکته قلبی کرد..میتونم بگم دوتاشون همزمان باهم مردن... تو اغوش هم مردن
جانسو : چه غمگین
تهیونگ : جانسو...ات خیلی دوس داشت تورو ببینه
جانسو : من که ۶ سال پیش نمیشناختمت
تهیونگ : در هر حالت...همسر منی که
جانسو : اها از اون رو میگی *لبخند*
تهیونگ : یالا..باید ببرمت خونه..فردا ازمایش داری
جانسو : اوهوم
یونگی : سو بیا ما هم بریم مامان خونه منتظره
سو : یااا دلم میخواد پیش عمه ات بمونم
یونگی : بازم میایم...جیهوپ،جیمین..برسونمتون؟
جیمین : اوهوم..
یونگی : جیهوپ؟
جیهوپ :......
تهیونگ : اون هنوز ناراحته؟
جیمین : چند روزه فقد خودشو سرزنش میکنه...فک میکنه همه چی تقصیر خودشه...
یونگی : هوففف...
یونگی سمت جیهوپ قدم برداشت و کنارش نشست
جیهوپ با صدای اروم : متاسفم..متاسفم..متاسفم
یونگی : هوسوک...گذشته اتفاقیه که افتاده و نمیشه تغییرش داد
جیهوپ : من کار وحشتناکی انجام دادم.کاری که،هق....هیچ وقت نمیتونم درستش کنم،نمیتونم به حالت اول برشگردونم
یونگی : تقصیر تو نیس...خب..میتونی اسمشو بزاری سرنوشت...اما ازت خواهش میکنم هوسوک
جیهوپ : هوم؟
یونگی : خواهش میکنم،سرنوشتتو با ات یکی نکن.خودتو تنها مقصر ندون...تو..تنها نیستی هوسوک،من،جیمین و تهیونگ هستیم...کنار دوتاتون هستیم...هم خودت هم ات...تو ارزو داشتی که ات برای خودش خانواده بسازه..الان خوانوادش همراش تو اسمونن...اون مَرد...حتما خیلی ات رو دوست داشت که بخاطر مرگش سکته کرد و مُرد
دکتر لی : یادم انداختی!
یونگی : هوم؟
دکتر لی : اینو زیر بالشتش پیدا کردم
دکتر..برگه ای دست جیهوپ داد و حرفای اخر ات بعد از مرگ رو زمزمه کرد
"خداروشکر میکنم بدهکار از دنیا نرفتم"
"جیهوپ اوپا من خانواده ساختم"
"خوب زندگی کنید"
لبخند رضایت روی لبای تک تکشون نقش بست...یونگی دستی رو شونه جیهوپ گزاشت
یونگی : بیا بریم خونه
جیهوپ : اوهوم
The End
*۵ مارس*
*۲۳:۴۸*
*راوی*
جیهوپ : ات...چهارمین ساله که پیشمون نیستی..
جیمین: اون زیر خاک ترسناکه نه؟میگفتی تو تاریکی اتفاقای وحشتناکی برات افتاده
تهیونگ : اگه پیشمون بودی و برادر زاده هاتو میدیدی..همخون که نه اما مثل خواهر برادر بودیم..
سو : بابا...این زن کیه؟چرا براش ناراحتی؟
یونگی : هوم؟...عمه ات هست...خیلی هم بچه کوچولوها رو دوست داره
سو : عمه ات، منو دوس داری؟....فک کنم بگه اره..
یونگی :*لبخند تلخ*
دکتر لی : باز اینجایین ها پسرا
یونگی : مگه میشه یه فرد از خانواده رو اینجا تنها گزاشت
تهیونگ : میگم دکتر لی...اون مَردی که گفتین که بالا سر ات بود
دکتر لی : یعنی هیجی درموردش نمیدونین؟..اون مرد..شوهرش بود
جیمین : یعنی ات ازدواج کرده بود؟
دکتر لی : اون چیزی بود که ازش شنیدم
جیهوپ : الان کجاست؟
دکتر لی : هوفففف...اون هم مرد
جیهوپ : چ..چطور؟
دکتر لی : تو بیمارستان..که ات داشت جون میداد..سکته قلبی کرد..میتونم بگم دوتاشون همزمان باهم مردن... تو اغوش هم مردن
جانسو : چه غمگین
تهیونگ : جانسو...ات خیلی دوس داشت تورو ببینه
جانسو : من که ۶ سال پیش نمیشناختمت
تهیونگ : در هر حالت...همسر منی که
جانسو : اها از اون رو میگی *لبخند*
تهیونگ : یالا..باید ببرمت خونه..فردا ازمایش داری
جانسو : اوهوم
یونگی : سو بیا ما هم بریم مامان خونه منتظره
سو : یااا دلم میخواد پیش عمه ات بمونم
یونگی : بازم میایم...جیهوپ،جیمین..برسونمتون؟
جیمین : اوهوم..
یونگی : جیهوپ؟
جیهوپ :......
تهیونگ : اون هنوز ناراحته؟
جیمین : چند روزه فقد خودشو سرزنش میکنه...فک میکنه همه چی تقصیر خودشه...
یونگی : هوففف...
یونگی سمت جیهوپ قدم برداشت و کنارش نشست
جیهوپ با صدای اروم : متاسفم..متاسفم..متاسفم
یونگی : هوسوک...گذشته اتفاقیه که افتاده و نمیشه تغییرش داد
جیهوپ : من کار وحشتناکی انجام دادم.کاری که،هق....هیچ وقت نمیتونم درستش کنم،نمیتونم به حالت اول برشگردونم
یونگی : تقصیر تو نیس...خب..میتونی اسمشو بزاری سرنوشت...اما ازت خواهش میکنم هوسوک
جیهوپ : هوم؟
یونگی : خواهش میکنم،سرنوشتتو با ات یکی نکن.خودتو تنها مقصر ندون...تو..تنها نیستی هوسوک،من،جیمین و تهیونگ هستیم...کنار دوتاتون هستیم...هم خودت هم ات...تو ارزو داشتی که ات برای خودش خانواده بسازه..الان خوانوادش همراش تو اسمونن...اون مَرد...حتما خیلی ات رو دوست داشت که بخاطر مرگش سکته کرد و مُرد
دکتر لی : یادم انداختی!
یونگی : هوم؟
دکتر لی : اینو زیر بالشتش پیدا کردم
دکتر..برگه ای دست جیهوپ داد و حرفای اخر ات بعد از مرگ رو زمزمه کرد
"خداروشکر میکنم بدهکار از دنیا نرفتم"
"جیهوپ اوپا من خانواده ساختم"
"خوب زندگی کنید"
لبخند رضایت روی لبای تک تکشون نقش بست...یونگی دستی رو شونه جیهوپ گزاشت
یونگی : بیا بریم خونه
جیهوپ : اوهوم
The End
۱۵۴.۱k
۱۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.