تمام شد بالاخره...
تمام شد بالاخره...
نه جانت را گرفت،
نه حالت را...
نه برگ هایش زیرِ گوشت خش خش کردند،
نه بارانش رخت های دلت را خیس کرد
با ذوق و شوقِ بارانی آمد
اما
وضعِ خاطراتمان را که دید،
بغضش را قورت داد و ساکت ماند!
رفت و
بی سروصدا چمدانش را بست...
ببین آذرجان
آخرین جمعه ی پاییز هم آمده
برای نگه داشتنت
غروبش التماس می کند به
برگ هایت
که کمی بمان!
چه اصرارِ تلخی
وقتی"آذر" رفتن را
به باریدن ترجیح می دهد!
چه زمانِ بی رحمی
وقتی پاییز به وقتِ جمعه،
غروب خواهد کرد!
.
شقایق_عباسی
.
نه جانت را گرفت،
نه حالت را...
نه برگ هایش زیرِ گوشت خش خش کردند،
نه بارانش رخت های دلت را خیس کرد
با ذوق و شوقِ بارانی آمد
اما
وضعِ خاطراتمان را که دید،
بغضش را قورت داد و ساکت ماند!
رفت و
بی سروصدا چمدانش را بست...
ببین آذرجان
آخرین جمعه ی پاییز هم آمده
برای نگه داشتنت
غروبش التماس می کند به
برگ هایت
که کمی بمان!
چه اصرارِ تلخی
وقتی"آذر" رفتن را
به باریدن ترجیح می دهد!
چه زمانِ بی رحمی
وقتی پاییز به وقتِ جمعه،
غروب خواهد کرد!
.
شقایق_عباسی
.
۱۱.۲k
۲۹ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.