تمام شد بالاخره

تمام شد بالاخره...
نه جانت را گرفت،
نه حالت را...
نه برگ هایش زیرِ گوشت خش خش کردند،
نه بارانش رخت های دلت را خیس کرد
با ذوق و شوقِ بارانی آمد
اما
وضعِ خاطراتمان را که دید،
بغضش را قورت داد و ساکت ماند!
رفت و
بی سروصدا چمدانش را بست...
ببین آذرجان
آخرین جمعه ی پاییز هم آمده
برای نگه داشتنت
غروبش التماس می کند به
برگ هایت
که کمی بمان!
چه اصرارِ تلخی
وقتی"آذر" رفتن را
به باریدن ترجیح می دهد!
چه زمانِ بی رحمی
وقتی پاییز به وقتِ جمعه،
غروب خواهد کرد!
.
شقایق_عباسی
.
دیدگاه ها (۸)

‌ ‌در انتهای کوچه آذر دختریست به نام یلدا.با موهای بلند و مش...

دقیقه ی آخرپاییز، تقویم را معطل می کند شاید برگردی...یلدا مگ...

تقدیم به همه شما خوبان ❤

حالا که هوا داره سرد میشهدرستش این بود :مادربزرگ زنده بود،نو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط