نام رمان اول تو بگو
نام رمان: اول تو بگو
نویسنده: دل افروز
ژانر : عاشقانه
تعداد صفحات : ۴۰۹
خلاصه:
داستان با برگشت شخصیت اول به ایران شروع میشه.با اینکه جلد دوم رمان هست اما تداخلی با موضوع اول نداره.ابهامی هم نداره.خبری از ازدواج سوری و پسر مغرور و کل کل و اجبار نیست.
اتفاقا پسر داستان کم حرف،منزوی و گوشه گیره
و یه ازدواج سنتی خواهد داشت
خلاصه بهتر از این نبود
اوایل داستان روند آرومی داره اما لطفا حوصله به خرج بدین.شخصیتها کم کم وارد ماجرا میشن و اتفاقی که نباید بی افته خواهد افتاد.
بخشی از رمان:
نگاهم به آدمهای نوی سالن فرودگاست.تنها بین ابن آدمها چه کار میکنم.گذرا هر کسی رو
از نظر می گذرونم.اگر بپرسن تو این سالن از همه تنهاترو نشون بدین انگشت اشار ه همه به سمت من برمیگرده.اینقدر تافته جدا بافته ام.ولی دیگه تموم شد.دارم کنده می شم از
این غربت لعنتی.دارم بر میگردم.بعد از شش سال تحمل دشوار دوری از دلبسته هام دارم
بر میگردم.حسم هیجان نیست.اضطراب ندارم اما یک بیقراری خاصی در وجودم
هست.برمیگردم به جاییکه دلتنگیهام رو جا گذاشتم.برنامه های توی سرمو مرور
کردم.اولین کارم می دونم چیه.لحظه شماری می کنم برای اونجا.ناخودآگاه لبخند زدم.چه
خوب که کسی نمی دونه دارم بر میگردم….خیلی خوبه….نوبت پروازم می رسید باالخر ه….
سوار هواپیما شدم ،بعد از اینکه صندلیمو پیدا کردم و وسایلمو تو قفسه های باال جادادم رو
به دختری که جاش بغل دست من بود کردم و صداش کردم تا چشماشو باز کنه
-ببخشید خانم محترم
چشماشو باز کرد و خیره شد به من..
https://98iia.com/%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%aa%d9%88-%d8%a7%da%af%d8%b1%d8%a8%d8%a7%d8%b4%db%8c%d8%ac%d9%84%d8%af2-%d8%a7%d9%88%d9%84-%d8%aa%d9%88-%d8%a8%da%af%d9%88/
نویسنده: دل افروز
ژانر : عاشقانه
تعداد صفحات : ۴۰۹
خلاصه:
داستان با برگشت شخصیت اول به ایران شروع میشه.با اینکه جلد دوم رمان هست اما تداخلی با موضوع اول نداره.ابهامی هم نداره.خبری از ازدواج سوری و پسر مغرور و کل کل و اجبار نیست.
اتفاقا پسر داستان کم حرف،منزوی و گوشه گیره
و یه ازدواج سنتی خواهد داشت
خلاصه بهتر از این نبود
اوایل داستان روند آرومی داره اما لطفا حوصله به خرج بدین.شخصیتها کم کم وارد ماجرا میشن و اتفاقی که نباید بی افته خواهد افتاد.
بخشی از رمان:
نگاهم به آدمهای نوی سالن فرودگاست.تنها بین ابن آدمها چه کار میکنم.گذرا هر کسی رو
از نظر می گذرونم.اگر بپرسن تو این سالن از همه تنهاترو نشون بدین انگشت اشار ه همه به سمت من برمیگرده.اینقدر تافته جدا بافته ام.ولی دیگه تموم شد.دارم کنده می شم از
این غربت لعنتی.دارم بر میگردم.بعد از شش سال تحمل دشوار دوری از دلبسته هام دارم
بر میگردم.حسم هیجان نیست.اضطراب ندارم اما یک بیقراری خاصی در وجودم
هست.برمیگردم به جاییکه دلتنگیهام رو جا گذاشتم.برنامه های توی سرمو مرور
کردم.اولین کارم می دونم چیه.لحظه شماری می کنم برای اونجا.ناخودآگاه لبخند زدم.چه
خوب که کسی نمی دونه دارم بر میگردم….خیلی خوبه….نوبت پروازم می رسید باالخر ه….
سوار هواپیما شدم ،بعد از اینکه صندلیمو پیدا کردم و وسایلمو تو قفسه های باال جادادم رو
به دختری که جاش بغل دست من بود کردم و صداش کردم تا چشماشو باز کنه
-ببخشید خانم محترم
چشماشو باز کرد و خیره شد به من..
https://98iia.com/%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%aa%d9%88-%d8%a7%da%af%d8%b1%d8%a8%d8%a7%d8%b4%db%8c%d8%ac%d9%84%d8%af2-%d8%a7%d9%88%d9%84-%d8%aa%d9%88-%d8%a8%da%af%d9%88/
- ۳.۸k
- ۰۹ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط