part : 8
ویو یونگی
دوباره شروع کرد به آبجو خوردن که من یه فکری به سرم زد و گفتم...!
یونگی : امم .. می دونم که گروگانتونماا ولی حوصلم سر رفته ... می شه حالا هم که تعدادمون زیاده جرعت و حقیقت بازی کنیم ...؟ لطفاً ( وقتی لطفاً رو گفت خودشو پیشی کرد )
فیلیکس : امم .. داداش ... نه اتفاقاً منم ازت سئوالاتی دارم ... تو جرعت و حقیقت معلوم می شه ... من پایم
بقیه خدمات ارشه : ماهم پاییم ( داد )
فیلیکس : سیلوانا ..! توچی ...؟
سیلوانا : امم .. خب راستش .. حالا که همه پاین .. من حرفی ندارم
وقتی سیلوانا اینو گفت .. لیوان آبجوم رو سر کشیدم و از صندلی بلند شدم و گفتم
یونگی : خب ... بیاید دیگه ...!
همه دور هم گرد نشستیم که من بطری رو چرخوندم و افتاد که فیلیکس ازم سئوال بپرسه و منم جواب بدم ...!
فیلیکس : خب خب ..! جرعت یا حقیقت
یونگی : جرعت ...!
فیلیکس : اووو ... خب ... اگه تو این کشتی عاشق کسی هستی ... برو و ببوسش
یونگی : امم ... و.واقعاً نمی شه عوض کنی؟
فیلیکس : نوچ ...!
هوووف ... به ناچار بلند شدم و رفتم سمت سیلوانا ... و یوهو لبامو رو لباش گذاشتم ..... معلوم بود که تعجب کرده ..
یعنی الان لو رفتم ؟ الان منو می کشه ؟ منو دوباره به اون زیر زمین لعنتی بر می گردونه ؟ باهام سرد می شه ؟ ای همه ی اینا واسه این اتفاق افتاد چون من لعنتی جرعتو انتخواب کردم ....!
ویو سیلوانا ( بعد از قرن هااا 🤣👍 )
وقتی فیلیکس اینو برای جرعتش گفت من عصبی شدم ... می خواستم یه چی بگم که با دیدن یونگی که داره میاد سمت من نگفتم ... یوهو دیدم لباشو آروم گذاشت رو لبام ... درسته ..!
منم یونگی رو دوست دارم ... ولی واقعاً این حس یونگی ... واقعیه ...؟ یا چون بنظرش من از بقیه دخترا خوشگل ترم منو انتخواب کرد ....؟ هوووف .. توروحت فیلیکس ...!
لباشو از لبام برداشت ولی می شد که ترسو از چشماش خوند .... که یوهو گفتم ...............
~ خماری ~
بای بای ... تا پارت بعدی 💃🏻❣️
دوباره شروع کرد به آبجو خوردن که من یه فکری به سرم زد و گفتم...!
یونگی : امم .. می دونم که گروگانتونماا ولی حوصلم سر رفته ... می شه حالا هم که تعدادمون زیاده جرعت و حقیقت بازی کنیم ...؟ لطفاً ( وقتی لطفاً رو گفت خودشو پیشی کرد )
فیلیکس : امم .. داداش ... نه اتفاقاً منم ازت سئوالاتی دارم ... تو جرعت و حقیقت معلوم می شه ... من پایم
بقیه خدمات ارشه : ماهم پاییم ( داد )
فیلیکس : سیلوانا ..! توچی ...؟
سیلوانا : امم .. خب راستش .. حالا که همه پاین .. من حرفی ندارم
وقتی سیلوانا اینو گفت .. لیوان آبجوم رو سر کشیدم و از صندلی بلند شدم و گفتم
یونگی : خب ... بیاید دیگه ...!
همه دور هم گرد نشستیم که من بطری رو چرخوندم و افتاد که فیلیکس ازم سئوال بپرسه و منم جواب بدم ...!
فیلیکس : خب خب ..! جرعت یا حقیقت
یونگی : جرعت ...!
فیلیکس : اووو ... خب ... اگه تو این کشتی عاشق کسی هستی ... برو و ببوسش
یونگی : امم ... و.واقعاً نمی شه عوض کنی؟
فیلیکس : نوچ ...!
هوووف ... به ناچار بلند شدم و رفتم سمت سیلوانا ... و یوهو لبامو رو لباش گذاشتم ..... معلوم بود که تعجب کرده ..
یعنی الان لو رفتم ؟ الان منو می کشه ؟ منو دوباره به اون زیر زمین لعنتی بر می گردونه ؟ باهام سرد می شه ؟ ای همه ی اینا واسه این اتفاق افتاد چون من لعنتی جرعتو انتخواب کردم ....!
ویو سیلوانا ( بعد از قرن هااا 🤣👍 )
وقتی فیلیکس اینو برای جرعتش گفت من عصبی شدم ... می خواستم یه چی بگم که با دیدن یونگی که داره میاد سمت من نگفتم ... یوهو دیدم لباشو آروم گذاشت رو لبام ... درسته ..!
منم یونگی رو دوست دارم ... ولی واقعاً این حس یونگی ... واقعیه ...؟ یا چون بنظرش من از بقیه دخترا خوشگل ترم منو انتخواب کرد ....؟ هوووف .. توروحت فیلیکس ...!
لباشو از لبام برداشت ولی می شد که ترسو از چشماش خوند .... که یوهو گفتم ...............
~ خماری ~
بای بای ... تا پارت بعدی 💃🏻❣️
۵.۱k
۰۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.