یک‌بار زنی برایم نوشت هیچ‌وقت نگذار بفهمم دیگر دوستم نداری.

همان یک‌بار بود که اعتراف می‌کرد می‌داند دوستش دارم. پرسیدم چرا نگذارم؟ نوشت آدم لازم دارد بداند یک‌نفر به دوست‌ داشتن او ادامه می‌دهد. خواستم بپرسم چرا حواست نیست که من هم لازم دارم بدانم گاهی، جایی تنت از عطش لمس من پر می‌شود طوری که در ایستگاه مترو حواست از آدم‌ها و قطارها پرت آهنگ‌های هدفونت شود و قلبت برهنه برقصد؟ اما نپرسیدم. برایش نوشتم نمی‌گذارم بفهمی. دیگر جواب نداد.

یک‌بار زنی برایم نوشت آدم دلش می‌خواهد با تو بچه‌دار شود. نوشت از دوباره مادر شدن بیزارم، اما دلم می‌خواهد دخترم را ببینم که داری برایش پدری می‌کنی. بعد چندخط درباره این نوشت که حرفش معنایی جز این ندارد که مرا پدر خوبی می‌داند و اصلا معنای دیگری ندارد. خواستم برایش بنویسم چرا از من نمی‌پرسی آیا دوست دارم پدر دخترت باشم؟ اما ننوشتم. برایش نوشتم دخترت را ببوس. کمی بعد، همه‌ی حرف‌ها را پاک کرد. دخترمان گم شد.

یک‌بار زنی برایم نوشت موقع رفتن طوری آرام بودی که شک کردم هرگز دوستم داشته‌ای. شبی را می‌گفت که گوشه‌ی میدان تجریش بی‌هوا لبم را بوسید و رفت و من ایستادم زیر برف و رفتنش را نگاه کردم. صبر کردم تا دور شود، و بعد همان‌جا روی نیمکت سیمانی نشستم و گذاشتم صدای اذان امامزاده صالح اشکم را در بیاورد. خواستم برایش بنویسم آرام نبودم، تهی شده بودم و کلمات گم شده بود. اما برایش نوشتم رفتن، شکلی از دوست داشتن است. دیگر چیزی ننوشت.

یک‌بار زنی برایم نوشت فکر می‌کنی تو را از یاد برده‌ام، اما همیشه کلماتت را می‌خوانم و دوست می‌دارم. خواستم برایش بنویسم نویسنده شدن یعنی همین که بپذیری به جای خودت، کلمات دوست داشته‌ شوند. بپذیری رقیبان زن دلخواهت را می‌نوشند، و تو شعرشان می‌کنی. اما ننوشتم. زن آن‌قدر زیباست و طوری تشنه‌ام می‌کند که همیشه حواسم هست مکالمه‌ام با او را کوتاه نگه دارم.

اما زنی که دوست داشتم کلمه‌ای در یک جمله‌ی معمولیش باشم، هرگز چیزی برایم ننوشت. لابد نخواست بفهمم دوستم ندارد. لابد، نخواست پدر دخترش باشم. لابد نخواست دلیل تب مرطوب و تند تن او باشم. لابد نخواست مرا در تجریش ببوسد. لابد نخواست مرا ببیند، یا بشنود، یا بشناسد.
همین.

#حمیدسلیمی
#دلنوشته

▪︎ - ²⁶ اردیبهشت ماهِ ¹⁴⁰²- ▪︎

²².⁵⁰
دیدگاه ها (۱۰)

دختر من ، " پناه " من ،

"من اخیرا بسیار شکننده و به تار مو وصلم، لطفا در برخورد و رفتار با من نهایت دقت را داشته باشید"

کاش لااقل به یک نفر به قدر کفایت اعتماد داشتم تا حس کنم وقت‌هایی که از عالم و آدم بریده‌‌ام و حالم خوب نیست،

بیچاره من و تو و ما و آنهایی که از تقدیر هیچ چیز تقطیر جز به جز ارزوهایمان نمیدانیم.

نوشته‌بود وقتی غمگینی چطور می‌خندی؟ نوشتم به کسانی که دوستشا...

برایش نوشتم: حتی اسب‌هایی که در خوابم با آن‌ها دویده‌ام، مرا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط