P
P⁴
( صبح )
فیلیکس از خواب بیدار شد و بعد از عوض کردن لباس هایش سمته سالون رفت هر روز صبح هائون زود تر از فیلیکس بیدار میشد ولی آلان هائون نبود
فیلیکس : هانا هائون چرا بیدار نشده
هائون : ببخشید دیر کردم
زود اومد و رو صندلی نشست
فیلیکس سمته هائون رفت و دست اش رو میز گذاشت و دست دیگی اش رو صندلی که هائون نشسته بود گذاشت و بهش نزدیک شد
فیلیکس : دوست ندارم دیر بیایی وقتی بیام باید تو نشسته باشی فهمیدی
هائون : باشه خب منم آدم شاید یکمی دیر بیدار شده باشم
فیلیکس : حاضر جوابی میکنی
هائون : نه نه ...
فیلیکس : چرا تو حرفام دلیل میاری
هائون : من کی دلیل .....
درست حرف اش را به اتمام نرسونده بود سیلی محکمی بهشزد
فیلیکس : بهم حواب نده فهمیدی دلیل نمیاری تو حرفام وقتی چیزی که گفتم رو جدی نگیری اون وقته که میکشمت
فیلیکس: چشم رو نشنیدم
هائون : چشم
فیلیکس از سالون خارج شد و ماند هائون با درد هایش
اشک هایش رو صورت اش جاری شده بودن
هائون ... آخه چرا کافیه دیگه من ... تاقت ندارم
هائون شروع به شکستن ظرف ها کرد و با داد میگفت
هائون : کافیه دیگه م...... من نمیخواهم اینجا بمونم
فیلیکس که گوشی اش رو نیز جا گذاشته بود دوباره برگشتم وبا چیزی که دید عصبی شد سمته هائون رفت بازو اش را سفت گرفت
فیلیکس : معلوم هست چیکارمیکنی
هائون : کافیه ... دیگه دستمو ول کن دست از سرم بردار
فیلیکس : دیگه داری خیلی پرو میشی تا بلایی سرت نیاوردم گمشو برو اتاقت
هائون : نمیرم ... کافیه دیگه ..
هائون با گریه حرف هایشرا میزد
یهویی چان و دوست دوخترش وارد سالون شد
چان : داداش اینجا چه خبره
فیلیکس: هائون برو اتاق کارم باهات اونجا حرف میزنم
هائون دوباره همان ترس تو بدنش جاری شد
هائون : نمیرم ..
( صبح )
فیلیکس از خواب بیدار شد و بعد از عوض کردن لباس هایش سمته سالون رفت هر روز صبح هائون زود تر از فیلیکس بیدار میشد ولی آلان هائون نبود
فیلیکس : هانا هائون چرا بیدار نشده
هائون : ببخشید دیر کردم
زود اومد و رو صندلی نشست
فیلیکس سمته هائون رفت و دست اش رو میز گذاشت و دست دیگی اش رو صندلی که هائون نشسته بود گذاشت و بهش نزدیک شد
فیلیکس : دوست ندارم دیر بیایی وقتی بیام باید تو نشسته باشی فهمیدی
هائون : باشه خب منم آدم شاید یکمی دیر بیدار شده باشم
فیلیکس : حاضر جوابی میکنی
هائون : نه نه ...
فیلیکس : چرا تو حرفام دلیل میاری
هائون : من کی دلیل .....
درست حرف اش را به اتمام نرسونده بود سیلی محکمی بهشزد
فیلیکس : بهم حواب نده فهمیدی دلیل نمیاری تو حرفام وقتی چیزی که گفتم رو جدی نگیری اون وقته که میکشمت
فیلیکس: چشم رو نشنیدم
هائون : چشم
فیلیکس از سالون خارج شد و ماند هائون با درد هایش
اشک هایش رو صورت اش جاری شده بودن
هائون ... آخه چرا کافیه دیگه من ... تاقت ندارم
هائون شروع به شکستن ظرف ها کرد و با داد میگفت
هائون : کافیه دیگه م...... من نمیخواهم اینجا بمونم
فیلیکس که گوشی اش رو نیز جا گذاشته بود دوباره برگشتم وبا چیزی که دید عصبی شد سمته هائون رفت بازو اش را سفت گرفت
فیلیکس : معلوم هست چیکارمیکنی
هائون : کافیه ... دیگه دستمو ول کن دست از سرم بردار
فیلیکس : دیگه داری خیلی پرو میشی تا بلایی سرت نیاوردم گمشو برو اتاقت
هائون : نمیرم ... کافیه دیگه ..
هائون با گریه حرف هایشرا میزد
یهویی چان و دوست دوخترش وارد سالون شد
چان : داداش اینجا چه خبره
فیلیکس: هائون برو اتاق کارم باهات اونجا حرف میزنم
هائون دوباره همان ترس تو بدنش جاری شد
هائون : نمیرم ..
- ۵.۷k
- ۲۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط