زودتر از هر روز آمد خانه اخمو و دمق میگفت دیگر برنمی

زودتر از هر روز آمد خانه؛‌ اخمو و دمق. می‌گفت دیگر برنمی‌گردد سر کار، به آن میوه‌فروشی. آخر اوستا سرش داد زده بود. خم شد صورتش را بوسید و آهسته صداش کرد. ابراهیم بیدار شد،‌ نشست. اوستا آمده بود هرطور شده، ناراحتی آن روز را از دل او درآورد و بَرش گرداند سر کار. اوستا می‌گفت «صد بار این بچه را امتحان کردم؛‌ پول زیر شیشه‌ی میز گذاشتم،‌توی دخل دم دست گذاشتم. ولی یه بار ندیدم این بچه خطا کنه.»
دیدگاه ها (۲۱)

..خواهر و برادر داغدارم....بنر بازگشت حاجی مظلومت را از کوچه...

شغل من در آینده :-) چطوره؟؟؟؟!!!!!:)):))

دوستان اگه میشه واسه من تبلیغ کنید تا آزاد شم ممنون میشم .....

به روایت  شهید صیاد شیرازی: شبانه خودم را با یک فروند هواپیم...

گل قرمز و اسلحهپارت دوماز زبان راوی: چند ساعت گذشته بود که د...

رمان:مافیایی مخفی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط