زودتر از هر روز آمد خانه؛ اخمو و دمق. می گفت دیگر برنمی گ
زودتر از هر روز آمد خانه؛ اخمو و دمق. میگفت دیگر برنمیگردد سر کار، به آن میوهفروشی. آخر اوستا سرش داد زده بود. خم شد صورتش را بوسید و آهسته صداش کرد. ابراهیم بیدار شد، نشست. اوستا آمده بود هرطور شده، ناراحتی آن روز را از دل او درآورد و بَرش گرداند سر کار. اوستا میگفت «صد بار این بچه را امتحان کردم؛ پول زیر شیشهی میز گذاشتم،توی دخل دم دست گذاشتم. ولی یه بار ندیدم این بچه خطا کنه.»
۳۱۳
۳۰ شهریور ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.