دستور بده شاعر چشمان تو باشم

دستور بده شاعر چشمان تو باشم
مجبور که نه ...گوش به فرمان تو باشم

بوسیدن تو جرم شد و فکر قصاصم
محکوم شدم "نجمه ی" زندان تو باشم

جانم شدی و عشق شود مسئله ی ما
عید ست اگر مست به قربان تو باشم

خورشید منی بر همه عمرم تو بتابی
ای کاش که من شمع شبستان تو باشم

بیمار شدم زود بیا تا که نمیرم
یا مرگ ویا در پی درمان تو باشم

دردت بکشم تا که غمی در تو نبینم
با برگ وفا چتر به باران تو باشم

ایام به کام دل تو شاد نوازد
من رقص کنان شعر و غزلخوان تو باشم

روزی برسد وعده ی فال تو بگیرم
آنروز دَهَم سر که به دامان تو باشم..
دیدگاه ها (۲)

باورت شد عشق اینجا ذلت است ؟عاشقی سوزاندن حیثیت است ؟باورت ش...

دیشب اندر بستر غم ، عکسی از دلبر کشیدم از زمین تا آسمانها ، ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط