تنها بودم. مامان و بابام رفته بودن یه مهمونی که من خیلی م
تنها بودم. مامان و بابام رفته بودن یه مهمونی که من خیلی مایل نبودم برم. ساعت ۱۱:۳۵ شب بود. اصلا خوابم نمیومد ولی تنم خیلی کوفته بود. تصمیم گرفتم برم حموم و یکم خستگی در کنم. رفتم تو وان که یهو یادم افتاد حوله ور نداشتم. بعد نیم ساعت یهو صدای درو شنیدم و بعدش صدای مامانو که میگفت: عزیزم ما برگشتیم. منم از شانس خودم تعجب کردم و داد زدم: من تو حمومم میشه یه حولی به من بدید؟ یه دست وارد حموم شد و حوله رو به من داد. حوله رو گرفتم و خودمو خشک کردم. از حموم که در اومدم. دیدم هیچ سرو صدایی نمیاد و این خیلی عجیبه چون بابا معمولا این ساعتا اخبار نگاه میکنه. داد زدم: مامان بابا کجایین؟ کسی جواب نداد. زنگ زدم به موبایل مامان:
-الو مامان کجایین؟
-تو مهمونی عزیزم حدودای دو ساعت دیگه میرسیم. مشکلی پیش اومده؟
گوشی از دستم افتاد...
🔶 ادامه ندارد🔶
-الو مامان کجایین؟
-تو مهمونی عزیزم حدودای دو ساعت دیگه میرسیم. مشکلی پیش اومده؟
گوشی از دستم افتاد...
🔶 ادامه ندارد🔶
۳۱.۳k
۱۱ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.