عاشق بی پروا پارت
عاشق بی پروا پارت ۱
ا/ت ویو: دوباره چشمام باز شد و دوباره یک امروز دیگه، نور خورشید اجازه ی باز کردن چشمام رو بهم نمیداد بالاخره با تلاش های زیاد تونستم چشمام رو باز کنم، توی جام غلتی زدم تا بلکه دوباره خوابم ببره، اما مثل اینکه باید بلند بشم و یک روز دیگه رو شروع کنم روی تختم نشستم و کش و قوسی به بدنم دادم چشمای پر سوزش و قرمزم رو بستم و شروع کردم با خودم حرف زدن، ا/ت: دوباره یک روز مزخرف دیگه، بازم باید فشار های درس و مدرسه و قلدر ها و بی توجهی خانواده هام رو تحمل کنم» پتو رو از روی پاهام کنار زدم و از روی تخت بلند شدم پنجره باز بود و اوایل پاییز بود نسیم خنکی اومد و موهام رو توی هوا رقصوند و صورتمو نوازش میکرد، رفتم به wc و به صورتم آبی زدم وقتی اون آب خنک به پوستم خورد یک لحظه حس خوبی بهم منتقل شد و مغزم آرامش پیدا کرد و اون حس خوب روحم رو نوازش ملایمی میکرد، توی آینه به خودم نگاهی انداختم و با حوله صورتم رو خشک کردم اومدم بیرون و نشستم سر میز تا صبحانه بخورم، اما مثل اینکه امروز اشتهام باهام کار ساز نبود و نمیتونستم درست چیزی بخورم، بی خیال صبحانه شدم و فقط یک لیوان شیر خوردم، فرم مدرسه ام رو پوشیدم، وقتی کتم رو پوشیدم بوی کتاب و دفتر و جوهر خودکار به مشامم رسید، کیفم رو برداشتم، امروز میخواستم پیاده برم پس از خونه خارج شدم راه افتادم، بدنم کوفته بود و پاهام درد میکرد و هر قدمی که بر می داشتم به علت کوفتگی پاهام قلنج پاهام میشکست، چون پاییز بود درخت ها لباس نارنجی پوشیده بودن و برگ هاشون روی زمین ریخته بود، و با هر قدمی که بر می داشتم یک برگ زیر پاهام میشکست و خرش خرش میکرد، نسیم خنکی برگ ها و شاخه هارو به رقصیدن در آورده بود و صورتم رو نوازش ملایمی میکرد، صدای باد آهنگ ملایمی برام بود و مثل یک موسیقی کلاسیک به گوشم میرسید، بالاخره به مدرسه رسیدم وارد کلاس شدم و روی صندلیم نشستم، تنها دوست هایی که داشتم سوآ و مینا بودن، اومدن پیشم نشستن و...
پارت ۲ رو بعدا مینویسم، از ۱ تا ۱۰ به داستانم نمره بده، و اینکه چطور بود؟ ادامه بدم یا نه؟
لایک و کامنت و فالو یادتون نره😍✨⭐💜
ا/ت ویو: دوباره چشمام باز شد و دوباره یک امروز دیگه، نور خورشید اجازه ی باز کردن چشمام رو بهم نمیداد بالاخره با تلاش های زیاد تونستم چشمام رو باز کنم، توی جام غلتی زدم تا بلکه دوباره خوابم ببره، اما مثل اینکه باید بلند بشم و یک روز دیگه رو شروع کنم روی تختم نشستم و کش و قوسی به بدنم دادم چشمای پر سوزش و قرمزم رو بستم و شروع کردم با خودم حرف زدن، ا/ت: دوباره یک روز مزخرف دیگه، بازم باید فشار های درس و مدرسه و قلدر ها و بی توجهی خانواده هام رو تحمل کنم» پتو رو از روی پاهام کنار زدم و از روی تخت بلند شدم پنجره باز بود و اوایل پاییز بود نسیم خنکی اومد و موهام رو توی هوا رقصوند و صورتمو نوازش میکرد، رفتم به wc و به صورتم آبی زدم وقتی اون آب خنک به پوستم خورد یک لحظه حس خوبی بهم منتقل شد و مغزم آرامش پیدا کرد و اون حس خوب روحم رو نوازش ملایمی میکرد، توی آینه به خودم نگاهی انداختم و با حوله صورتم رو خشک کردم اومدم بیرون و نشستم سر میز تا صبحانه بخورم، اما مثل اینکه امروز اشتهام باهام کار ساز نبود و نمیتونستم درست چیزی بخورم، بی خیال صبحانه شدم و فقط یک لیوان شیر خوردم، فرم مدرسه ام رو پوشیدم، وقتی کتم رو پوشیدم بوی کتاب و دفتر و جوهر خودکار به مشامم رسید، کیفم رو برداشتم، امروز میخواستم پیاده برم پس از خونه خارج شدم راه افتادم، بدنم کوفته بود و پاهام درد میکرد و هر قدمی که بر می داشتم به علت کوفتگی پاهام قلنج پاهام میشکست، چون پاییز بود درخت ها لباس نارنجی پوشیده بودن و برگ هاشون روی زمین ریخته بود، و با هر قدمی که بر می داشتم یک برگ زیر پاهام میشکست و خرش خرش میکرد، نسیم خنکی برگ ها و شاخه هارو به رقصیدن در آورده بود و صورتم رو نوازش ملایمی میکرد، صدای باد آهنگ ملایمی برام بود و مثل یک موسیقی کلاسیک به گوشم میرسید، بالاخره به مدرسه رسیدم وارد کلاس شدم و روی صندلیم نشستم، تنها دوست هایی که داشتم سوآ و مینا بودن، اومدن پیشم نشستن و...
پارت ۲ رو بعدا مینویسم، از ۱ تا ۱۰ به داستانم نمره بده، و اینکه چطور بود؟ ادامه بدم یا نه؟
لایک و کامنت و فالو یادتون نره😍✨⭐💜
- ۳.۰k
- ۱۷ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط