Chapter 2
Chapter 2
Lucky-bloody#
پارت 85
-ولی وقتی تو کما بودم داشتم زجر میکشیدم
+مگه نگفتی گذر زمان رو حس نمیکردی؟
-داشتم تورو خواب میدیدم،خواب دیدم سرطان گرفتی و هیچ امیدی دیگه بهت نیست،برای همین خوشحالم که همشون خواب بود
برای چند ثانیه زل میزنی بهش و دوباره یاد حرفای دکترت میفتی
+اگه واقعا سرطان داشتم چی؟
-قبل اینکه بمیری میکشتمت
میزنی زیر خنده که کوک جلوی دهنتو میگیره
-ششش...بقیه خوابن اروم تر
کم کم خندت تبدیل میشه به گریه و دست کوک خیس میشه و باعث میشه کوکم اینو بفهمه
-داری گریه میکنی؟
+نه اینا اشک شوقه از بس خندیدم دارم اشک میریزم
درحالی که خودت بهتر از همه میدونستی الان اصلا حالت خوب نیست،همزمان با گریه کردن لبخند میزنی که کوک فکر کنه داری میخندی ولی نقشت خوب پیش نرفت
کوک میاد جلوتر و محکم بغلت میکنه و توام دیگه نمیتونستی اشکاتو نگهداری و تا تونستی گریه کردی،تا جایی که تقریبا کل لباس کوک خیس شده بود ولی چیزی نمیگفت و فقط محکم بغلت میکرد و توام فقط گریه میکردی،بعد چند دقیقه گریه کردن بالاخره ازش جدا میشی و تو چشاش نگاه میکنی
-وقتی گریه میکنی خیلی زشت میشی
تکخند میزنی و سرتو میندازی پایین
+اینگوکم باهات همنظره
-مگه جلوی اینگوم گریه کردی؟
+عمهم
-چرا؟
+داستانش طولانیه
-خب بگو چیه،شب درازه ما هم کاری نداریم انجام بدیم
+نمیشه....خیلی طولانیه
-اتفاق بدی افتاده؟
+اتفاق که....زیاد افتاده
-تعریف کن
+بیخیال حال ندارم تعریف کنم مرخص شدی از اینگوک بپرس
-الان میخوای چیکار کنی؟
+نمیدونم
-پس تعریف کن تا حوصلت سر نره
چند ثانیه بهش نگاه میکنی
+خیلی خب....ببین اولب که تو رفتی تو کما دکتر گفت خون لازم داری ولی هیچکس همخون تو نبود و توم خیلی وقت نداشتی و تنها کسی که میتونست بهت خون بده جیسونگ بود،ولی میدونستیم که اون قبول نمیکنه پس یه معامله کردیم،گفتیم اون به تو خون بده و در عوض من خودمو میدم بهش تا روم آزمایش انجام بده ولی....
-صبرکن صبرکن...خودتو معامله کردی؟
+عمهم
-کی بهت گفت همچین کاری کنی؟
+خب وایسا هنوز کامل تعریف نکردم
-خب
+اولشم اینگوک اصلا نزاشت ولی من عذاب وجدان داشتم پس خودمو معامله کردم ولی اینگوک گفت باید ردیاب بزارم تا اگر جای عجیبی منو برد بفهمه پس ردیاب بهم وصل کرد و منو....
-به کجات ردیاب وصل کرد؟به هر جا وصل کرده باشه جیسونگ میفهمید
گلوتو صاف میکنی
+اونش مهم نیست تو فقط بدون یجوری ردیاب وصل کردم،بعد جیسونگ و من باهم اومدیم بیمارستان و اون بهت خون داد و بعد منو برد آزمایشگاه ولی گفت درمانشو پیدا کردن و دیگه نیازی به من ندارن ولی جیسونگ بازم نمیزاشت من برگردم که من فرار کردم و با یه گنگ پسرونه ژاپنی که همشون تینیجر بودن آشنا میشم و اونا بهم لباس و جا برا موندن...
🍃🗿
Lucky-bloody#
پارت 85
-ولی وقتی تو کما بودم داشتم زجر میکشیدم
+مگه نگفتی گذر زمان رو حس نمیکردی؟
-داشتم تورو خواب میدیدم،خواب دیدم سرطان گرفتی و هیچ امیدی دیگه بهت نیست،برای همین خوشحالم که همشون خواب بود
برای چند ثانیه زل میزنی بهش و دوباره یاد حرفای دکترت میفتی
+اگه واقعا سرطان داشتم چی؟
-قبل اینکه بمیری میکشتمت
میزنی زیر خنده که کوک جلوی دهنتو میگیره
-ششش...بقیه خوابن اروم تر
کم کم خندت تبدیل میشه به گریه و دست کوک خیس میشه و باعث میشه کوکم اینو بفهمه
-داری گریه میکنی؟
+نه اینا اشک شوقه از بس خندیدم دارم اشک میریزم
درحالی که خودت بهتر از همه میدونستی الان اصلا حالت خوب نیست،همزمان با گریه کردن لبخند میزنی که کوک فکر کنه داری میخندی ولی نقشت خوب پیش نرفت
کوک میاد جلوتر و محکم بغلت میکنه و توام دیگه نمیتونستی اشکاتو نگهداری و تا تونستی گریه کردی،تا جایی که تقریبا کل لباس کوک خیس شده بود ولی چیزی نمیگفت و فقط محکم بغلت میکرد و توام فقط گریه میکردی،بعد چند دقیقه گریه کردن بالاخره ازش جدا میشی و تو چشاش نگاه میکنی
-وقتی گریه میکنی خیلی زشت میشی
تکخند میزنی و سرتو میندازی پایین
+اینگوکم باهات همنظره
-مگه جلوی اینگوم گریه کردی؟
+عمهم
-چرا؟
+داستانش طولانیه
-خب بگو چیه،شب درازه ما هم کاری نداریم انجام بدیم
+نمیشه....خیلی طولانیه
-اتفاق بدی افتاده؟
+اتفاق که....زیاد افتاده
-تعریف کن
+بیخیال حال ندارم تعریف کنم مرخص شدی از اینگوک بپرس
-الان میخوای چیکار کنی؟
+نمیدونم
-پس تعریف کن تا حوصلت سر نره
چند ثانیه بهش نگاه میکنی
+خیلی خب....ببین اولب که تو رفتی تو کما دکتر گفت خون لازم داری ولی هیچکس همخون تو نبود و توم خیلی وقت نداشتی و تنها کسی که میتونست بهت خون بده جیسونگ بود،ولی میدونستیم که اون قبول نمیکنه پس یه معامله کردیم،گفتیم اون به تو خون بده و در عوض من خودمو میدم بهش تا روم آزمایش انجام بده ولی....
-صبرکن صبرکن...خودتو معامله کردی؟
+عمهم
-کی بهت گفت همچین کاری کنی؟
+خب وایسا هنوز کامل تعریف نکردم
-خب
+اولشم اینگوک اصلا نزاشت ولی من عذاب وجدان داشتم پس خودمو معامله کردم ولی اینگوک گفت باید ردیاب بزارم تا اگر جای عجیبی منو برد بفهمه پس ردیاب بهم وصل کرد و منو....
-به کجات ردیاب وصل کرد؟به هر جا وصل کرده باشه جیسونگ میفهمید
گلوتو صاف میکنی
+اونش مهم نیست تو فقط بدون یجوری ردیاب وصل کردم،بعد جیسونگ و من باهم اومدیم بیمارستان و اون بهت خون داد و بعد منو برد آزمایشگاه ولی گفت درمانشو پیدا کردن و دیگه نیازی به من ندارن ولی جیسونگ بازم نمیزاشت من برگردم که من فرار کردم و با یه گنگ پسرونه ژاپنی که همشون تینیجر بودن آشنا میشم و اونا بهم لباس و جا برا موندن...
🍃🗿
۱۰.۷k
۰۶ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.