قرارمان هر روز دَمِ ظهر زیرِ پنجره مان بود!
قرارمان هر روز دَمِ ظهر زیرِ پنجره مان بود!
او رَخت پهن میکرد و من گل های لبِ پنجره را آب میدادم!
کارمان به جایی رسیده بود که او وسواس گرفته بود و من آلزایمر...
او هر روز حتی لباس های تمیز را هم زیرِ آفتاب پهن میکرد که میکروبشان برود و من به بهانه ی اینکه یادم نمیآید گل ها را دیروز آب دادم یا نه دوباره میرفتم دَمِ پنجره...
تابستان عاشق شدیم؛ اما خدا نیامرزد این زمستان بی پدر را!
زمستان که شد علم پیشرفت کرد و لباس ها را روی بخاری خشک کردند...
گلِ پشتِ پنجره ی ما هم از سرما یخ زد!
زمستان است دیگر؛ یکهو میآید و گند میزند به زندگی آدم!
✍ #هانیه_قبادی
او رَخت پهن میکرد و من گل های لبِ پنجره را آب میدادم!
کارمان به جایی رسیده بود که او وسواس گرفته بود و من آلزایمر...
او هر روز حتی لباس های تمیز را هم زیرِ آفتاب پهن میکرد که میکروبشان برود و من به بهانه ی اینکه یادم نمیآید گل ها را دیروز آب دادم یا نه دوباره میرفتم دَمِ پنجره...
تابستان عاشق شدیم؛ اما خدا نیامرزد این زمستان بی پدر را!
زمستان که شد علم پیشرفت کرد و لباس ها را روی بخاری خشک کردند...
گلِ پشتِ پنجره ی ما هم از سرما یخ زد!
زمستان است دیگر؛ یکهو میآید و گند میزند به زندگی آدم!
✍ #هانیه_قبادی
۲.۱k
۱۸ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.