پیوند جادو فصل دوم پارت پنجم
پیوند جادو فصل دوم: پارت پنجم
دیگه بعد اونروز به ملاقاتش نرفتم، هیچ کسی نرفت فقط... عام... هر روز یه دسته گل میبردم و میدادم به مادام پامفری بزاره توی گلدونه پاتختیش.
ایندفعه دیگه بی عقلی نکردم و نشونی از کسی که گل رو اورده ندادم (افرین)
یک هفته از بستری بودنش میگذشت، خونریزیش بند اومده بود فقط یک ماه زمان لازم بود تا شکستگیه دستش ترمیم بشه، امروز دیگه باید مرخص میشد. همه ی این اطلاعات رو هر روز از دوشیزه پامفری میپرسیدم و اونم راهنماییم میکرد.
هوا تازه بود و عطر گل ها دور و برم رو پر کرده بود، افتاب چندان سوزان نبود. چمن ها با آواز باد میرقصیدن. من هم روی تنه ی درختی که سال ها پیش افتاده بود و سرایدار صندلیش کرده بود نشسته بودم و از هوا لذت میبردم. با صدای دامبلدور با بدعنقی به خودم اومدم و وارد سرسرا شدم، وقت نهار بود. روی صندلی نشستم. همهمه ها با صدای جدیه دامبلدور خاموش شد و همه شروع کردن به خوردن. با غذام بازی میکردم، اینقدر سرم گرم اون بود نتونستم درست درس بخونمو امتحانمو گنددد زدم. بالاخره شروع کردم به خوردن. چند دقیقه گذشت که احساس کردم کسی روی صندلیه بغلم نشست. سرم رو بالا اوردم و با دیدن چهره ی بغلیم خشکم زد. پشمامممم، دراکو کنارم نشسته بودددد! حتما دیگه قبول کرد دوستم بشههه، ووییی. از شدت هیجان یهو سرفم گرفت. با حالت چندشی بهم نگا میکرد
+«به خودت نگیر، از شانس گندم جا نبود بشینم»
تپشه قلب داشتم، وایی چرا داشتم عرق میکردم، یه دستمال برداشتم و دور دهنم رو پاک کردم، یه قلپ اب خوردم.
+«چته تو؟»
_«عام...هیچی هیچی نمیدونستم امروز مرخص میشی» چه دروغه بزرگی گفتم
+«گفتی منم باور کردم» وای لبو شدم
+«ببین به چیزی که گفتی فکر کردم...» الاناست که خفه شم
+«و جوابم هنوز منفیه😊 حالا هم اینقدر به من زل نزن! »
_«اها فهمیدم...»
+«گلا رو تو میاوردی نه؟»
_«ها؟ چی؟ من؟ نه بابا»
+« از دروغ خوشم نمیاد»
_«اره خب خودم بودم نباید میکردم؟»
+«نه ولی به گلایی که میاوردی حساسیت داشتم»
خماری خماریییی
بچه ها امروز سه تا پارت دادم بسه دیگه، یکم شما هم حمایت کنین🎀🫶🏻
دیگه بعد اونروز به ملاقاتش نرفتم، هیچ کسی نرفت فقط... عام... هر روز یه دسته گل میبردم و میدادم به مادام پامفری بزاره توی گلدونه پاتختیش.
ایندفعه دیگه بی عقلی نکردم و نشونی از کسی که گل رو اورده ندادم (افرین)
یک هفته از بستری بودنش میگذشت، خونریزیش بند اومده بود فقط یک ماه زمان لازم بود تا شکستگیه دستش ترمیم بشه، امروز دیگه باید مرخص میشد. همه ی این اطلاعات رو هر روز از دوشیزه پامفری میپرسیدم و اونم راهنماییم میکرد.
هوا تازه بود و عطر گل ها دور و برم رو پر کرده بود، افتاب چندان سوزان نبود. چمن ها با آواز باد میرقصیدن. من هم روی تنه ی درختی که سال ها پیش افتاده بود و سرایدار صندلیش کرده بود نشسته بودم و از هوا لذت میبردم. با صدای دامبلدور با بدعنقی به خودم اومدم و وارد سرسرا شدم، وقت نهار بود. روی صندلی نشستم. همهمه ها با صدای جدیه دامبلدور خاموش شد و همه شروع کردن به خوردن. با غذام بازی میکردم، اینقدر سرم گرم اون بود نتونستم درست درس بخونمو امتحانمو گنددد زدم. بالاخره شروع کردم به خوردن. چند دقیقه گذشت که احساس کردم کسی روی صندلیه بغلم نشست. سرم رو بالا اوردم و با دیدن چهره ی بغلیم خشکم زد. پشمامممم، دراکو کنارم نشسته بودددد! حتما دیگه قبول کرد دوستم بشههه، ووییی. از شدت هیجان یهو سرفم گرفت. با حالت چندشی بهم نگا میکرد
+«به خودت نگیر، از شانس گندم جا نبود بشینم»
تپشه قلب داشتم، وایی چرا داشتم عرق میکردم، یه دستمال برداشتم و دور دهنم رو پاک کردم، یه قلپ اب خوردم.
+«چته تو؟»
_«عام...هیچی هیچی نمیدونستم امروز مرخص میشی» چه دروغه بزرگی گفتم
+«گفتی منم باور کردم» وای لبو شدم
+«ببین به چیزی که گفتی فکر کردم...» الاناست که خفه شم
+«و جوابم هنوز منفیه😊 حالا هم اینقدر به من زل نزن! »
_«اها فهمیدم...»
+«گلا رو تو میاوردی نه؟»
_«ها؟ چی؟ من؟ نه بابا»
+« از دروغ خوشم نمیاد»
_«اره خب خودم بودم نباید میکردم؟»
+«نه ولی به گلایی که میاوردی حساسیت داشتم»
خماری خماریییی
بچه ها امروز سه تا پارت دادم بسه دیگه، یکم شما هم حمایت کنین🎀🫶🏻
- ۱۱۸
- ۳۰ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط