تغییر
#تغییر
فصل دوم/پارت اول/بخش سه
اصولا آدم خیلی حواس جمع و شکاکی نبود(حداقل به نظر خودش)، ولی دیگر نمیشد به آن جنگل مشکوک نباشد.
هر قدم که جلوتر می رفت،حس میکرد با پای خودش همینطور دارد به خطر نزدیک تر میشود.
سر تا سر جنگل را مه تقریبا غلیظی گرفته بود که سطح دید را کاهش می داد.
به جز صدای چند سنجاقک،هیچ صدای دیگری شنیده نمی شد؛ حتی صدای باد.
خب باید هم به همچین جنگلی شک میکرد،
خیلی مسخره و عجیب غریب بود.
هر چند نمی ترسید،ولی نگران بود بقیه را گم کند و آنتن دهی جنگل هم ضعیف باشد.
یا حیوانی،چیزی سر راه بهش حمله کند یا...
هر چه جلوتر میرفت،احساس می کرد دارد از هدفش دورتر می شود.
هوا هم که لحظه به لحظه سردتر میشد و نشانه های حیات در جنگل هم،لحظه به لحظه کمتر.
موبایلش را از جیبش درآورد و سعی کرد با چند نفر از آن شش نفری که پیدا نمی شدند،تماس بگیرد.
ولی درست همانطور که حدس میزد،
آنتن دهی جنگل افتضاح بود. هر تماس بعد از یک ثانیه قطع میشد و امکان تماس های دیگر هم وجود نداشت.
به پلیس هم نمیشد تلفن کرد.
_ چه جای مزخرفی...چه هوای مزخرفی....چه حس مسخره ای...این جنگل لعنتی نمیخواد تموم بشه؟ بالاخره که باید به یه جایی برسه...امکان نداره دور و برش بسته باشه یا راه خروج نداشته باشه...آره...حتما پیدا میشه...بالاخره یه راهی پیدا میکنم....شده عین میمون از
لابه لای درختا برم،میرم...ازین جنگل زشت میرم بیرون...خیلی زود....
هوا خیلی سرد بود و هر لحظه هم بدتر میشد. مه هم هر لحظه بیشتر و مسیری که درش راه میرفت هم در هر قدم، خیس تر.
هوای سرد،لباسه کم،مه غلیظ،جنگل مرموز،زمین گلی،آسمان تیره،آنتن دهی ضعیف.....همه چیز آزارش می داد.
ایستاد.
حس کرد در آن لحظه بدبخت ترین آدم جهان است.ولی مطمئن بود آدم های بدبخت تری هم وجود دارند،و این خیالش را راحت میکرد و دلگرمی اش میداد.ولی اگر وجود نداشتند چه؟ همان لحظه بود که از آن جنگل متنفر شد.
راهش را کج کرد و همان مسیری که آمده بود را برگشت.واقعا چه مسیر طولانی ای...چقدر راه رفته بود...
تا آن لحظه متوجه نشده بود اما در مسیر برگشت که مدام همه جا رد پای خودش را می دید،فهمید که خیلی بیشتر از حد توان و انتظارش راه رفته بود.
_ ینی جدا" من اینهمه راه رفتم؟فک کنم رکورد دوی ماراتن رو شکسته باشم...حیف که داوری نبود ببینه...
همینطور در مسیر گلی به سرعت راه میرفت و بدون اینکه به جلو نگاه کند،سرش را پایین انداخته و به گذشته فکر میکرد.
به اینکه واقعا چه خانه ی گرم و راحتی داشته و به قول معروف قدرش را ندانسته،به اینکه تا همین یکی دوساعت پیش،چه سیگنال قوی و اینترنت پر سرعتی داشته که شاید قدر آنها را هم نمی دانسته...و خیلی چیز های دیگر که تا صبح همان روز همه آنها را داشت و اکنون حسرتش را می خورد.
در خیالاتش غرق شده بود و اصلا به جلو نگاه نمی کرد.به هر حال می دانست جلویش چیزی نیست که باعث....
_ آخ!
ظاهرا محکم به چیزی خورده و به جای او،صدای آن چیز درآمده بود.
سرش را بلند کرد و ناباورانه به روبرویش خیره شد.
بله خودش بود،بالاخره پیدا کرد...یکی از آنهایی را که باید پیدا میکرد پیدا کرد...
_ تد؟ تویی...وای چقد....
ناخودآگاه لبخند زد و طرف مقابلش را محکم در آغوش گرفت.
طرف مقابل که ظاهرا از این کار او حسابی جا خورده بود متعجب و مبهوت نگاهش میکرد.
_ تد...تو حالت خوبه؟
_ آره آره آره!بهتر از این نمیشه...واقعا خیلی خوشحال و خرسندم که اولین نشانه حیات در این جنگلو پیدا کردم....وای برد (*)،
نمی دونی چقدر از اینکه دوباره میبینمت خوشحالم....دارم ذوقمرگ میشم برد...واقعا تویی؟
_ آره...فکر کنم...باید باشم دیگه؟
_ آره فک کنم خودتی...بقیه کجان؟کسیو ندیدی؟
برادلی در حالی که سعی میکرد خودش را از دست تد خلاص کند گفت : تد میشه اول ولم کنی تا.....دارم خفه میشم تد...دستتو بردار...
_ اوه...آره...
دستش که دور گردن برادلی حلقه کرده بود را پایین آورد و گفت : ببخشید...واقعا دست خودم نبود...
برادلی در حالی که تند تند نفس میکشید گفت : مهم نیست...خب تد... اینجا چیکار میکنی؟ توام....
_ آره؛نمی دونم چطوری ولی از وقتی چشم باز کردم همینجا افتاده بودم،تو این جنگل زشت.البته جک،کارلا و جسیکا رو هم پیدا کردم....یا شایدم اونا منو پیدا کردن...به هر حال،همدیگرو پیدا کردیم و بعدش جدا شدیم تا راه خروج و پیدا کنیم...و البته شماها رو...
_ ما ها رو؟
_ آره شما رو...مگه بقیه با تو نیستن؟
_ تد، تو پشت سر من کسیو میبینی؟
_ نه...ینی با تو نیستن؟هیچ کدومشون و ندیدی؟
_ نه...البته تنها نیستم ولی...
*برد : مخفف اسم برادلی که معمولا به این اسم صداش می کنن.
فصل دوم/پارت اول/بخش سه
اصولا آدم خیلی حواس جمع و شکاکی نبود(حداقل به نظر خودش)، ولی دیگر نمیشد به آن جنگل مشکوک نباشد.
هر قدم که جلوتر می رفت،حس میکرد با پای خودش همینطور دارد به خطر نزدیک تر میشود.
سر تا سر جنگل را مه تقریبا غلیظی گرفته بود که سطح دید را کاهش می داد.
به جز صدای چند سنجاقک،هیچ صدای دیگری شنیده نمی شد؛ حتی صدای باد.
خب باید هم به همچین جنگلی شک میکرد،
خیلی مسخره و عجیب غریب بود.
هر چند نمی ترسید،ولی نگران بود بقیه را گم کند و آنتن دهی جنگل هم ضعیف باشد.
یا حیوانی،چیزی سر راه بهش حمله کند یا...
هر چه جلوتر میرفت،احساس می کرد دارد از هدفش دورتر می شود.
هوا هم که لحظه به لحظه سردتر میشد و نشانه های حیات در جنگل هم،لحظه به لحظه کمتر.
موبایلش را از جیبش درآورد و سعی کرد با چند نفر از آن شش نفری که پیدا نمی شدند،تماس بگیرد.
ولی درست همانطور که حدس میزد،
آنتن دهی جنگل افتضاح بود. هر تماس بعد از یک ثانیه قطع میشد و امکان تماس های دیگر هم وجود نداشت.
به پلیس هم نمیشد تلفن کرد.
_ چه جای مزخرفی...چه هوای مزخرفی....چه حس مسخره ای...این جنگل لعنتی نمیخواد تموم بشه؟ بالاخره که باید به یه جایی برسه...امکان نداره دور و برش بسته باشه یا راه خروج نداشته باشه...آره...حتما پیدا میشه...بالاخره یه راهی پیدا میکنم....شده عین میمون از
لابه لای درختا برم،میرم...ازین جنگل زشت میرم بیرون...خیلی زود....
هوا خیلی سرد بود و هر لحظه هم بدتر میشد. مه هم هر لحظه بیشتر و مسیری که درش راه میرفت هم در هر قدم، خیس تر.
هوای سرد،لباسه کم،مه غلیظ،جنگل مرموز،زمین گلی،آسمان تیره،آنتن دهی ضعیف.....همه چیز آزارش می داد.
ایستاد.
حس کرد در آن لحظه بدبخت ترین آدم جهان است.ولی مطمئن بود آدم های بدبخت تری هم وجود دارند،و این خیالش را راحت میکرد و دلگرمی اش میداد.ولی اگر وجود نداشتند چه؟ همان لحظه بود که از آن جنگل متنفر شد.
راهش را کج کرد و همان مسیری که آمده بود را برگشت.واقعا چه مسیر طولانی ای...چقدر راه رفته بود...
تا آن لحظه متوجه نشده بود اما در مسیر برگشت که مدام همه جا رد پای خودش را می دید،فهمید که خیلی بیشتر از حد توان و انتظارش راه رفته بود.
_ ینی جدا" من اینهمه راه رفتم؟فک کنم رکورد دوی ماراتن رو شکسته باشم...حیف که داوری نبود ببینه...
همینطور در مسیر گلی به سرعت راه میرفت و بدون اینکه به جلو نگاه کند،سرش را پایین انداخته و به گذشته فکر میکرد.
به اینکه واقعا چه خانه ی گرم و راحتی داشته و به قول معروف قدرش را ندانسته،به اینکه تا همین یکی دوساعت پیش،چه سیگنال قوی و اینترنت پر سرعتی داشته که شاید قدر آنها را هم نمی دانسته...و خیلی چیز های دیگر که تا صبح همان روز همه آنها را داشت و اکنون حسرتش را می خورد.
در خیالاتش غرق شده بود و اصلا به جلو نگاه نمی کرد.به هر حال می دانست جلویش چیزی نیست که باعث....
_ آخ!
ظاهرا محکم به چیزی خورده و به جای او،صدای آن چیز درآمده بود.
سرش را بلند کرد و ناباورانه به روبرویش خیره شد.
بله خودش بود،بالاخره پیدا کرد...یکی از آنهایی را که باید پیدا میکرد پیدا کرد...
_ تد؟ تویی...وای چقد....
ناخودآگاه لبخند زد و طرف مقابلش را محکم در آغوش گرفت.
طرف مقابل که ظاهرا از این کار او حسابی جا خورده بود متعجب و مبهوت نگاهش میکرد.
_ تد...تو حالت خوبه؟
_ آره آره آره!بهتر از این نمیشه...واقعا خیلی خوشحال و خرسندم که اولین نشانه حیات در این جنگلو پیدا کردم....وای برد (*)،
نمی دونی چقدر از اینکه دوباره میبینمت خوشحالم....دارم ذوقمرگ میشم برد...واقعا تویی؟
_ آره...فکر کنم...باید باشم دیگه؟
_ آره فک کنم خودتی...بقیه کجان؟کسیو ندیدی؟
برادلی در حالی که سعی میکرد خودش را از دست تد خلاص کند گفت : تد میشه اول ولم کنی تا.....دارم خفه میشم تد...دستتو بردار...
_ اوه...آره...
دستش که دور گردن برادلی حلقه کرده بود را پایین آورد و گفت : ببخشید...واقعا دست خودم نبود...
برادلی در حالی که تند تند نفس میکشید گفت : مهم نیست...خب تد... اینجا چیکار میکنی؟ توام....
_ آره؛نمی دونم چطوری ولی از وقتی چشم باز کردم همینجا افتاده بودم،تو این جنگل زشت.البته جک،کارلا و جسیکا رو هم پیدا کردم....یا شایدم اونا منو پیدا کردن...به هر حال،همدیگرو پیدا کردیم و بعدش جدا شدیم تا راه خروج و پیدا کنیم...و البته شماها رو...
_ ما ها رو؟
_ آره شما رو...مگه بقیه با تو نیستن؟
_ تد، تو پشت سر من کسیو میبینی؟
_ نه...ینی با تو نیستن؟هیچ کدومشون و ندیدی؟
_ نه...البته تنها نیستم ولی...
*برد : مخفف اسم برادلی که معمولا به این اسم صداش می کنن.
۱۰.۸k
۲۰ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.