تغییر
#تغییر
فصل دوم/پارت اول/بخش چهار
مدام به ساعتش نگاه می کرد.انگار زمان ایستاده بود،یا خیلی کندتر از همیشه جلو می رفت.
_ جنگل کوچیکیه....امکان نداره خرس یا پلنگ و ازین چیزا داشته باشه....آره...ترسناک هست ولی امنه...
دکمه های کت نازکش را بست.
_ کاش یه چیز گرم تر می پوشیدم...چقدر سرده...
آستینش را تا نوک انگشت پایین کشید.
دستانش را جلوی دهانش گرفت و چند بار ها کرد.فایده نداشت.حتی ~ها~ یش هم سرد بود و دردی را دوا نمی کرد.
در آن لحظه تنها آرزویش دیدن و پیدا کردن یک نفر از آن جمع ده نفره بود؛حتی اگر آن شخص جسیکا باشد.
یک لحظه به فکر فرو رفت،چرا اینقدر با جسیکا مشکل داشت؟
_ واقعا چرا؟ مگه چه هیزم تری بهم فروخته که....
صدایی از پشت درختان بلند آمد که حرفش را قطع کرد.
_ با خودت حرف میزنی خانوم معلم؟
خشکش زد.هنوز صاحب صدا را نمی توانست ببیند.
خواست سمت صدا برود که خودش از پشت درختها راهی باز کرد و جلویش ظاهر شد.
_ تو...اینجا چیکار میک...
_ چه سوال خوبی!اومدم بستنی بخرم، تو چی؟
_ ها؟
_ آخه اینم سواله تو میپرسی؟خوبه منم الآن عین منگلا نگات کنم و بگم اینجا چیکار میکنی؟ اومدی سرکار؟ نخیر...شمام مثل همه گم شدی...تو این جنگل گیر افتادی.
_ بقیه ام اینجان؟یا فقط تو...
_ ظاهرا همه اینجان ولی هنوز پیداشون نکردیم.
_ مودب شدی...
_ چی؟
_ هیچی...تو میدونی از کدوم طرف باید بریم؟ اینجا خیلی سرده...و خیلی هم ترسناک...هنوز یازده و چهل دقیقه س ولی..
_ ازین طرف...دنبالم بیا...البته نمیدونم این راه درسته یا نه،ولی...خب دیگه بیا...
رزیتا در حالی دستانش را زیر بغل زده بود و به زمین نگاه می کرد،زیر لب گفت:
_ کاش یه چیز دیگه خواسته بودم...
و دنبال جسیکا،که حالا فهمید چرا از او خوشش نمی آید راه افتاد.
.
.
.
.
.
با ناراحتی گفت: آ...آلن...گم شدیم،نه؟
_ آره...نه، چمیدونم...میشه چند لحظه،فقط چند لحظه ساکت شی که من خیر سرم بتونم حواسمو جمع کنم؟
_ خیله خب...چقد غر میزنی...تازه فهمیدم از منم بدتری...
_ هیس...(ایستاد)
_ چیه؟
_ یه دیقه خفه خون بگیر ببینم چیه...
_ خیلی بی...
آلن دستش را روی دهانش گذاشت و آرام گفت: یه دیقه....فقط یه دیقه، باشه؟
امیلی چشم غره ای رفت و آلن این را به معنی جواب مثبت گرفت.
به نقطه ی نامعلومی خیره شد.امیلی هم به همان نقطه نگاه کرد و متوجه حضور کس دیگری شد.
به سختی دست آلن را از روی دهانش برداشت و آرام گفت: اون...کیه؟
_ فک کنم...یعنی خودشه؟
_ کی؟
_ اون...جان...نیست؟
فصل دوم/پارت اول/بخش چهار
مدام به ساعتش نگاه می کرد.انگار زمان ایستاده بود،یا خیلی کندتر از همیشه جلو می رفت.
_ جنگل کوچیکیه....امکان نداره خرس یا پلنگ و ازین چیزا داشته باشه....آره...ترسناک هست ولی امنه...
دکمه های کت نازکش را بست.
_ کاش یه چیز گرم تر می پوشیدم...چقدر سرده...
آستینش را تا نوک انگشت پایین کشید.
دستانش را جلوی دهانش گرفت و چند بار ها کرد.فایده نداشت.حتی ~ها~ یش هم سرد بود و دردی را دوا نمی کرد.
در آن لحظه تنها آرزویش دیدن و پیدا کردن یک نفر از آن جمع ده نفره بود؛حتی اگر آن شخص جسیکا باشد.
یک لحظه به فکر فرو رفت،چرا اینقدر با جسیکا مشکل داشت؟
_ واقعا چرا؟ مگه چه هیزم تری بهم فروخته که....
صدایی از پشت درختان بلند آمد که حرفش را قطع کرد.
_ با خودت حرف میزنی خانوم معلم؟
خشکش زد.هنوز صاحب صدا را نمی توانست ببیند.
خواست سمت صدا برود که خودش از پشت درختها راهی باز کرد و جلویش ظاهر شد.
_ تو...اینجا چیکار میک...
_ چه سوال خوبی!اومدم بستنی بخرم، تو چی؟
_ ها؟
_ آخه اینم سواله تو میپرسی؟خوبه منم الآن عین منگلا نگات کنم و بگم اینجا چیکار میکنی؟ اومدی سرکار؟ نخیر...شمام مثل همه گم شدی...تو این جنگل گیر افتادی.
_ بقیه ام اینجان؟یا فقط تو...
_ ظاهرا همه اینجان ولی هنوز پیداشون نکردیم.
_ مودب شدی...
_ چی؟
_ هیچی...تو میدونی از کدوم طرف باید بریم؟ اینجا خیلی سرده...و خیلی هم ترسناک...هنوز یازده و چهل دقیقه س ولی..
_ ازین طرف...دنبالم بیا...البته نمیدونم این راه درسته یا نه،ولی...خب دیگه بیا...
رزیتا در حالی دستانش را زیر بغل زده بود و به زمین نگاه می کرد،زیر لب گفت:
_ کاش یه چیز دیگه خواسته بودم...
و دنبال جسیکا،که حالا فهمید چرا از او خوشش نمی آید راه افتاد.
.
.
.
.
.
با ناراحتی گفت: آ...آلن...گم شدیم،نه؟
_ آره...نه، چمیدونم...میشه چند لحظه،فقط چند لحظه ساکت شی که من خیر سرم بتونم حواسمو جمع کنم؟
_ خیله خب...چقد غر میزنی...تازه فهمیدم از منم بدتری...
_ هیس...(ایستاد)
_ چیه؟
_ یه دیقه خفه خون بگیر ببینم چیه...
_ خیلی بی...
آلن دستش را روی دهانش گذاشت و آرام گفت: یه دیقه....فقط یه دیقه، باشه؟
امیلی چشم غره ای رفت و آلن این را به معنی جواب مثبت گرفت.
به نقطه ی نامعلومی خیره شد.امیلی هم به همان نقطه نگاه کرد و متوجه حضور کس دیگری شد.
به سختی دست آلن را از روی دهانش برداشت و آرام گفت: اون...کیه؟
_ فک کنم...یعنی خودشه؟
_ کی؟
_ اون...جان...نیست؟
۴.۵k
۲۴ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.