قلب بنفش(پارت ۸)
ارسلان:این ایننن
دیانا:این کیه ارسلانننن
ارسلان:این دختر دوستمه قرار بود ببرمش تا کلاس چون باباش نبود
دیانا:ارسلان دروغ نگو به مننن
ارسلان:دیانا برو خونه بعد حرف میزنیم
دیانا:من میرم ولی تو رو دیگه نمیزارم بیای تو خونم
ارسلان:دیاناااا
دیانا:از بس ناراحت بودم چشام قرمز شده بودن و هیچ اشکی ازشون بیرون نمیومد
مهدیس:چی شده
دیانا:مهدیس منو ببر خونه
مهدیس:اوکی
ارغوان: بابا این کیبود؟
ارسلان:هیچکی توی شرکتمون کار میکنه
ارغوان:بابا بریم
ارسلان:عزیز دلم من میرم دفعه ی دیگه میریم بیرون
ارغوان:باشه
ارسلان:فدات شم
ارغوان:بوس
دیانا:رفتم خونه و روی مبل نشسته بودم و پتو گذاشته بودم دورم که زنگ خونه خورد
ارسلان:دیا درو برام باز کن
دیانا:درو باز کردم و رفتم نشستم
ارسلان:رفتم تو دیدم دیانا نشسته خیره به درو و دیوار
دیانا:ارسلان خواست پیشم بشینه که نزاشتم
ارسلان:دیانا
دیانا:ارسلان نیا اینجا
ارسلان:خب برا چی
دیانا:من کاری ندارم اون دختره چیته منم از سر احمق بودن با تو ازدواج کردم،کلا الان یه ماه و خورده ای هست که ازدواج کردیم اصلا هیچ احساسی نشون نمیدی هیچی هم از خودت بهم نمیگی .فعلا هم حوصله حرف زدن و بحث کردن باهات رو ندارم
ارسلان:دیانا
دیانا: رفتم تو اتاق و درو بستم
ارسلان:اعصابم خورد بود رفتم بیرون بارون شدیدی میزد
دیانا:از بس گریه کرده بودم نفسم بند اومده بود
به عمم زنگ زدم برم پیشش ،ولی اونا رفته بودن جایی
این خیلی بد بود که هیچکی رو نداشتم
دیانا:این کیه ارسلانننن
ارسلان:این دختر دوستمه قرار بود ببرمش تا کلاس چون باباش نبود
دیانا:ارسلان دروغ نگو به مننن
ارسلان:دیانا برو خونه بعد حرف میزنیم
دیانا:من میرم ولی تو رو دیگه نمیزارم بیای تو خونم
ارسلان:دیاناااا
دیانا:از بس ناراحت بودم چشام قرمز شده بودن و هیچ اشکی ازشون بیرون نمیومد
مهدیس:چی شده
دیانا:مهدیس منو ببر خونه
مهدیس:اوکی
ارغوان: بابا این کیبود؟
ارسلان:هیچکی توی شرکتمون کار میکنه
ارغوان:بابا بریم
ارسلان:عزیز دلم من میرم دفعه ی دیگه میریم بیرون
ارغوان:باشه
ارسلان:فدات شم
ارغوان:بوس
دیانا:رفتم خونه و روی مبل نشسته بودم و پتو گذاشته بودم دورم که زنگ خونه خورد
ارسلان:دیا درو برام باز کن
دیانا:درو باز کردم و رفتم نشستم
ارسلان:رفتم تو دیدم دیانا نشسته خیره به درو و دیوار
دیانا:ارسلان خواست پیشم بشینه که نزاشتم
ارسلان:دیانا
دیانا:ارسلان نیا اینجا
ارسلان:خب برا چی
دیانا:من کاری ندارم اون دختره چیته منم از سر احمق بودن با تو ازدواج کردم،کلا الان یه ماه و خورده ای هست که ازدواج کردیم اصلا هیچ احساسی نشون نمیدی هیچی هم از خودت بهم نمیگی .فعلا هم حوصله حرف زدن و بحث کردن باهات رو ندارم
ارسلان:دیانا
دیانا: رفتم تو اتاق و درو بستم
ارسلان:اعصابم خورد بود رفتم بیرون بارون شدیدی میزد
دیانا:از بس گریه کرده بودم نفسم بند اومده بود
به عمم زنگ زدم برم پیشش ،ولی اونا رفته بودن جایی
این خیلی بد بود که هیچکی رو نداشتم
۵.۶k
۱۹ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.