قلب بنفش (پارت 9)
دیانا:ساعت شده بود 10 دیگه از بس گریه کرده بودم خوابم برد
ارسلان:ساعت نزدیک یازده بود رفتم خونه دیانا خواب بود منم رو کاناپه خوابیدم،پیامک رو گوشیم اومد که اگه میخوای چیزی به دیانا نگم باید فردا ساعت 10 صب بیای پیش پارک چوبی کافه هات ،خدایا این دیگه کیه خوابیدم
روز بعد
ارسلان:رفتم شرکت یه سری کارایی داشتم که باید انجام میدادم و انجام دادم و یه لیوان آب خوردم و راه افتادم به جایی که اون یارو گفته بود،رسیدم و بهش پیام دادم که من رسیدم
یهو دیدم از در کافه اومد داخل ،😨😨
ارسلان:ساعت نزدیک یازده بود رفتم خونه دیانا خواب بود منم رو کاناپه خوابیدم،پیامک رو گوشیم اومد که اگه میخوای چیزی به دیانا نگم باید فردا ساعت 10 صب بیای پیش پارک چوبی کافه هات ،خدایا این دیگه کیه خوابیدم
روز بعد
ارسلان:رفتم شرکت یه سری کارایی داشتم که باید انجام میدادم و انجام دادم و یه لیوان آب خوردم و راه افتادم به جایی که اون یارو گفته بود،رسیدم و بهش پیام دادم که من رسیدم
یهو دیدم از در کافه اومد داخل ،😨😨
- ۴.۸k
- ۲۲ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط