مـیرم حــلیـم بـخـرم
#مـیرم_حــلیـم_بـخـرم
آن قدر کوچک بودم که حتی کسی به حرفم نمی خندید.
هر چی به بابا نه نه ام می گفتم می خواهم به #جبهه بروم محل آدم بهم نمی گذاشتند.
حتی توی #بسیج روستا هم وقتی گفتم قصد رفتن به جبهه را دارم همه به ریش نداشتنم هرهر خندیدند.
مثل سریش چسبیدم به پدرم که الا و بالله باید بروم جبهه.
آخر سر کفری شد و فریاد زد : «به بچه که رو بدهی سوارت می شود».
آخر تو نیم وجبی می خواهی بروی جبهه چه گلی به سرت بگیری.
دست آخر که دید من مثل کنه به اوچسبیده ام رو کرد به طویله مان و فریاد زد : «آهای نورعلی ، ییا این را ببر صحرا و تا می خورد کتکش بزن و بعد آن قدر ازش کار بکش تا جانش درییاید!» 😨
قربان خدا بروم که یک برادر غول پیکر بهم داده بود که فقط جان می داد برای کتک زدن.
یک بار الاغ مانرا چنان زد که بدبخت سه روز صدایش گرفت! نورعلی حاضر به یراق ، دوید طرفم و مرا بست به پالان الاغ و رفتیم صحرا.
آن قدر محکم زد که مثل نرم تنان مجبور شدم مدتی روی زمین بخزم و حرکت کنم.
به خاطر این که تو ده ، مدرسه راهنمای نبود ، بابام من و برادرکوچکم را که کلاس اول راهنمای بود ، آورد شهر و یک اتاق در خانه فامیل اجاره کرد و برگشت.
چند مدتی درس خواندم و دوباره به فکر رفتن به جبهه افتادم.
رفتم ستاد اعزام و آن قدر فیلم بازی کردم و سِر تق بازی در آوردم تا این که مسئول اعزام جان به لب شد و اسمم را نوشت. ☺ ️
روزی که قرار بود اعزام شویم ، صبح زود به برادر کوچکم گفتم : «#من_میروم_حلیم_بخرم و زودی بر می گردم».
#قابلمه را برداشتم و دم در خانه قابلمه را زمین گذاشتم و یاعلی مدد. رفتم که رفتم. درست سه ماه بعد ، از جبهه برگشتم.
درحالی که این مدت از ترس حتی یک نامه برای خانواده نفرستاده بودم. سر راه از حلیم فروشی یک کاسه حلیم خریدم و رفتم طرف خانه.
در زدم ، برادرکوچکم در را باز کرد و وقتی حلیم دید با طعنه گفت : «چه زود حلیم خریدی و برگشتی!» خنده ام گرفت.
داداشم سر برگرداند و فریاد زد : «#نورعلی بیا که احمد آمده !» با شنیدن اسم نورعلی چنان فرارکردم که کفشم دم درخانه جاماند!😂
منبع: کتاب #رفاقت_به_سبک_تانک.📚
#عشق_امام
#شهدا
#انقلاب
#جبهه
#طنز
آن قدر کوچک بودم که حتی کسی به حرفم نمی خندید.
هر چی به بابا نه نه ام می گفتم می خواهم به #جبهه بروم محل آدم بهم نمی گذاشتند.
حتی توی #بسیج روستا هم وقتی گفتم قصد رفتن به جبهه را دارم همه به ریش نداشتنم هرهر خندیدند.
مثل سریش چسبیدم به پدرم که الا و بالله باید بروم جبهه.
آخر سر کفری شد و فریاد زد : «به بچه که رو بدهی سوارت می شود».
آخر تو نیم وجبی می خواهی بروی جبهه چه گلی به سرت بگیری.
دست آخر که دید من مثل کنه به اوچسبیده ام رو کرد به طویله مان و فریاد زد : «آهای نورعلی ، ییا این را ببر صحرا و تا می خورد کتکش بزن و بعد آن قدر ازش کار بکش تا جانش درییاید!» 😨
قربان خدا بروم که یک برادر غول پیکر بهم داده بود که فقط جان می داد برای کتک زدن.
یک بار الاغ مانرا چنان زد که بدبخت سه روز صدایش گرفت! نورعلی حاضر به یراق ، دوید طرفم و مرا بست به پالان الاغ و رفتیم صحرا.
آن قدر محکم زد که مثل نرم تنان مجبور شدم مدتی روی زمین بخزم و حرکت کنم.
به خاطر این که تو ده ، مدرسه راهنمای نبود ، بابام من و برادرکوچکم را که کلاس اول راهنمای بود ، آورد شهر و یک اتاق در خانه فامیل اجاره کرد و برگشت.
چند مدتی درس خواندم و دوباره به فکر رفتن به جبهه افتادم.
رفتم ستاد اعزام و آن قدر فیلم بازی کردم و سِر تق بازی در آوردم تا این که مسئول اعزام جان به لب شد و اسمم را نوشت. ☺ ️
روزی که قرار بود اعزام شویم ، صبح زود به برادر کوچکم گفتم : «#من_میروم_حلیم_بخرم و زودی بر می گردم».
#قابلمه را برداشتم و دم در خانه قابلمه را زمین گذاشتم و یاعلی مدد. رفتم که رفتم. درست سه ماه بعد ، از جبهه برگشتم.
درحالی که این مدت از ترس حتی یک نامه برای خانواده نفرستاده بودم. سر راه از حلیم فروشی یک کاسه حلیم خریدم و رفتم طرف خانه.
در زدم ، برادرکوچکم در را باز کرد و وقتی حلیم دید با طعنه گفت : «چه زود حلیم خریدی و برگشتی!» خنده ام گرفت.
داداشم سر برگرداند و فریاد زد : «#نورعلی بیا که احمد آمده !» با شنیدن اسم نورعلی چنان فرارکردم که کفشم دم درخانه جاماند!😂
منبع: کتاب #رفاقت_به_سبک_تانک.📚
#عشق_امام
#شهدا
#انقلاب
#جبهه
#طنز
۱.۴k
۱۶ بهمن ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.