افسانه

افسانه

ای افسانه

بگذار برایت بگویم که

ا فسانه شده ام

در غزل های چکاوک ها

و در مرثیه های قمری

و در ترانه های قناری

صبحگاه افسانه ی من

شعر زندگی پرستو هاست

و شبها لالایی جوجه های قناری

ای افسانه

می بینی که از دلها و یاد ها رفته ام

و فسانه ای در گوش زمان

زمزمه می شوم

افسانه گوشت را کنار این افسانه بگذار

و به نوای دلم دل بسپار

که چون کویر

تاب دم گرم سختی های مرا دارد

و آشناست به سوزش و سازش

و خلوت تنهایی مرا درک می کند

کویر تنها واژه ی زندگی من

در دفتر غصه ها و قصه هایم

براستی ای افسانه

آیا ریزش باران را در کویر دید ه ای

که در پرتو طلایی خورشید

الماس گون فرو می ریزد

و زمین را می شکافد

و چگونه در قعر زمین می رود

بدون اینکه لب تشنه ای را سیراب کند

من بوته ی آن کویر م

که بارها ریزش باران را تجربه کرده است

و در قحطی قطره ای تشنه کام مانده است

خشک و منتظر جرقه ای نشسته ام

آیا با پاهای برهنه بر زمین داغ کویر قدم زده ای

سالهاست کفش های شیکم را بر لب طاقچه گذاشته ام

و پای برهنه بدنبال سراب در کویر گشته ام

پاهایم مونس خارهای کویر است

و آموخته ی داغی ریگهایش

کویر جای زندگی من است

روزها با گرمیش می سازم

و شبها از سردیش می لرزم

اما ای افسانه بدان

آسمانش زیباست و پرستاره و بلند

شبانگاه ساعتها بر پشت بام

بدنبال ستاره ام می گردم

و منتظر و امیدوار تا آن را در زمین کویر ببینم
دیدگاه ها (۳)

خلوت نشین خاطر دیوانه ی منیافسونگری و گرمی افسانه ی منیبودیم...

به آن ها که زنده به گورم کردندبگویید :من زنده امو نفس می کشم...

#پیرمرد ی تمام عمرش را بین #بازار و #کوچه سر می کردهرکسی بار...

میخواهم در دنیای آرامش غیر درکی خودم غرق بشوم ،چشمانم را ببن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط