هرگز این قصه ندانست کسی

هرگز این قصه ندانست کسی:
آن شب آمد به سرای من و خاموش نشست
سر فرو داشت، نمی گفت سخن
نگهش از نگهم داشت گریز
مدتی بود که دیگر با من
برسر مهر نبود ...

آه، این درد مرا می فرسود:
«او به دل عشق دگر می ورزد؟»
گریه سر دادم در دامن او
های هایی که هنوز
تنم از خاطره اش می لرزد!
بر سرم دست کشید
در کنارم بنشست
بوسه بخشید به من
لیک می دانستم
که دلش با دل من سرد شده ست ...!

#هوشنگ_ابتهاج
دیدگاه ها (۰)

من امیدی را در خود، بارور ساخته‌امتار و پودش را با عشق تو پر...

در بنفشه زار چشم تومن ز بهترین بهشت ها گذشتمبی تو به اوج حسر...

‌‌هر روز منتظرم،کسی چه می‌داندشاید بهار بخواهد زودتر برسدنه ...

دوباره شب که می رسد، پر از ستاره می شومدوباره واژه های خیس ،...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط