کاش آدمیزاد رو توانی بود که گاهی دست فرو کنه تووی سینش و

کاش آدمیزاد رو توانی بود که گاهی دست فرو کنه تووی سینش و اون دلِ تنگِ لامذهبش رو بکشه بیرون. بذارتش پشت پنجره‌ی روبه پاییز و خودش بره. بره یه جای دور، یه جای خیلی دور. جایی که دیگه هیچ‌وقت صدای تپش‌های غم‌زده‌ی دلش رو نشنوه و یادش نیوفته چقدر نداره. چقدر نمی‌رسه..

"نهال"
دیدگاه ها (۱)

دیگر از یک روز و لحظه ای به بعد همه ی اضافی های زندگی ات را ...

​​درک کردن و عشق ورزیدن دو چیز جدا از هم نیستند بلکه موضوعی ...

این روزها هر کس چند ثانیه‌ای در کنارم مینشیندتنها یک جمله زب...

هیچ‌وقت نفهمیدم چطور بعضی حرف‌ها می‌تونن یک‌دفعه آدم رو از ج...

part:2. mirror of moira

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط