برای آخرین بار از پنجره ی بزرگ و شیشه ای اتاق بیمارستان ب

برای آخرین بار از پنجره ی بزرگ و شیشه ای اتاق بیمارستان به خیابون و محوطه ی سرسبز بیمارستان نگاهی می ندازم و با صدای آهسته ای میگم :
_دوماه تنها رفیق من بودی پنجره ی خوشگل و بزرگ ، خدانگهدارت .

و با صدای مادرم که مشغول بستن چمدان بود چشم از پنجره بر میدارم .

_پرستش جان ، همه وسایلت رو جمع کردم ، بابا پایین منتظره . بیا بریم .

پسری که کنارم ایستاده بود و برادرم معرفی شده بود با پوزخند رو به مادرم میگوید :

_اولا بابا نه و ناپدری ، تازه خیلی بخوایم بهش لطف کنیم
همون عمو محمود کافیه . دوما دکتر گفت برای اینکه پرستش بتونه زودتر حافظه ش رو به دست بیاره باید کمکش کنیم و تو محیط های آشنا ببریمش و با آدم هایی که زیاد باهاشون مرواده داشته ارتباط داشته باشه . پس بهتره مثل قبل بره خونه مامان آفاق و به زندگیش ادامه بده .

با حالتی سوالی می پرسم :

_مامان آفاق کیه ؟ همون پیرزنه که دوسه باری اومد دیدنم و میگفت مادربزرگمه ؟

و همان پسر جوان که برادرم بود میگوید :

_آره ، مامان مامانمونه ، وقتی مامان با عمو محمود ازدواج می کنه تو هم میری پیش اون زندگی کنی ، وقتی پونزده سالت بود بارو بندیلت رو بستی و رفتی پیشش .


با یک حساب سرانگشتی سنم رو حساب می کنم و میگم :

_یعنی من ده ساله که پیش مادربزرگم زندگی میکنم بدون تو و مامان ؟ آخه چرا ؟

مادرم که انگار علاقه ای به ادامه بحث نداشت ، چمدان را بلند می کند و با لبخندی تصنعی رو به شهریار برادرم می گوید :

_آخه الان چه وقت این حرف هاست . بیا اینو از دستم بگیر ، دستم شکست پسر .


_اتفاقا الان وقتشه ! من دوماهه اینجام و شما این حرف های مهم رو بهم نزدین . فقط از بچگی هام تعریف کردین و خاطره های خوب و شیرین . اما میخوام بهم بگین چرا من ده ساله پیش مادربزرگم زندگی می کنم ، چرا برادر پدرم با تو ازدواج کرده ؟

_ببین پرستش جان دکتر گفته خاطره های تلخ و حرف های بد ممنوع .

شهریار اجازه حرف زدن را به مادر نمی دهد و‌می‌ گوید :

_ما که نمی تونیم تا ابد این ها رو پنهان کنیم اتفاقا شاید باعث بشه پرستش خیلی چیزها زودتر یادش بیاد . ببین خواهر من پدر ما رو میکشن ، بعد چندماه هم عموی ما مخ مادرمون رو میزنه و میاد میشه نا پدری من و تو ، تو هم چون اصلا دوستش نداشتی و تو سن نوجونی و حساسی بودی میفتی رو دنده لج و به پیشنهاد مامان آفاق میری یه مدت پیشش زندگی کنی که کنگر میخوری و لنگر می ندازی و میشه ده سال .

پاهایم سست می شوند و میله ی تخت را محکم می گیرم .

_پدرمون چرا کشتن ؟

سرم گیج می رود و روی زمین می افتم ، صدای جیغ مامان در گوشم می پیچد و دیگر چیزی نمیفهمم.

_میبینی محمود خان ، میبینی دخترم باز افتاد . آخه پسره ی بی عقل الان وقت این حرف ها بود .

با صدای بم و جدی مردی که بالای سرم ایستاده بود و تمام این دوماه فکر میکردم پدر واقعیم هست ، چشم هایم را باز می کنم .

_حالا که تمام شد . من با چمدون میرم پایین . بعد تموم شدن سرم بیاید . خیلی کار دارم و یه روزم رو حروم شماها کردم .

_مثل اینکه برای شما خیلی هم بد نشده محمود خان ، حالا راحتی و نیازی به نقش بازی کردن نداری .

_بسه فرشته . دو ماهه منه مرد پنجاه ساله رو مچل بازی هات کردی . کلی کار روی سرم ریخته .

این اولین قسمت از رمانی هست که مشغول نوشتنش هستم . هر روز یک مقدار می نویسم و براتون به اشتراک می گذارم . رمانی بلند و اجتماعی و عاشقانه . اگر دوست دارید همراهم باشید و همچنین می تونید رمان های قبلی من رو به نام های بعد قصه ها و سایه تاوان و ابهام و داغ تر از جهنم و ماه گریه می کند و حریص را در گوگل جستجو و دانلود کنید و بخونید . لطفا از متن رمان کپی نکنید چون بعد از اتمام برای چاپ میره 🌹
دیدگاه ها (۹)

پوزخندی به شهریار می زنم و ملحفه رو روی صورتم می کشم . شهریا...

گروه کراواتش را به نشانه ای که انگار از حرفم کلافه شده باشد ...

روز مادر رو به همه ی مامان های قشنگتون تبریک میگم:)روز مامان...

هوففف....دارم از خودم می ترسم خدایییییحاجی یکی از قدیمیییییی...

ترسناک ترین خاطره ی من

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط