☢شب سردی بود!
☢شب سردی بود!
پیرزن بیرون میوه فروشی زُل زده بود به مردمی که میوه میخریدند. شاگرد میوه فروش، تُند تُند پاکتهای میوه را داخل ماشین مشتریها میگذاشت و انعام میگرفت.
پیرزن با خودش فکر میکرد چه میشد او هم میتوانست میوه بخرد و ببرد خانه!
رفت نزدیکتر ...
چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود. با خودش گفت: «چه خوبه سالم ترهاشو ببرم خونه»!
میتوانست قسمتهای خراب میوهها را جدا کند و بقیه را به بچههایش بدهد!
هم اسراف نمیشد و هم بچههایش شاد میشدند. برق خوشحالی در چشمانش دوید، دیگر سردش نبود!
پیرزن رفت جلو، نشست پای جعبه میوه، تا دستش را برد داخل جعبه، شاگرد میوه فروش گفت: «دست نزن ننه! بلند شو و برو دنبال کارت!»
پیرزن زود بلند شد، خجالت کشید. چند تا از مشتریها نگاهش کردند!
صورتش را قرص گرفت، دوباره سردش شد، راهش را کشید و رفت!
چند قدم بیشتر دور نشده بود که خانمی صدایش زد: «مادر جان، مادر جان!»
پیرزن ایستاد، برگشت و به آن زن نگاه کرد. زن لبخندی زد و به او گفت: «اینا رو برای شما گرفتم.»
سه تا پلاستیک دستش بود، پُر از میوه، موز، پرتقال و انار!
پیرزن گفت: «دستت درد نکنه، اما من مستحق نیستم.»
زن گفت: «اما من مستحقم مادر. من مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن و دوست داشتن همه انسانها و احترام گذاشتن به همه آنها بی هیچ توقعی! اگه اینارو نگیری، دلمو شکستی. جون بچههات بگیر.»
زن منتظر جواب پیرزن نماند، میوهها را داد دست پیرزن و سریع دور شد.
پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن را نگاه میکرد. قطره اشکی که در چشمش جمع شده بود، غلتید روی صورتش. دوباره گرمش شده بود، با صدایی لرزان گفت: «پیر شی ننه، پیر شی! خیر ببینی»
آیا میدانید هیچ ورزشی برای قلب، بهتر از خم شدن و گرفتن دست افتادگان نیست.
پیرزن بیرون میوه فروشی زُل زده بود به مردمی که میوه میخریدند. شاگرد میوه فروش، تُند تُند پاکتهای میوه را داخل ماشین مشتریها میگذاشت و انعام میگرفت.
پیرزن با خودش فکر میکرد چه میشد او هم میتوانست میوه بخرد و ببرد خانه!
رفت نزدیکتر ...
چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود. با خودش گفت: «چه خوبه سالم ترهاشو ببرم خونه»!
میتوانست قسمتهای خراب میوهها را جدا کند و بقیه را به بچههایش بدهد!
هم اسراف نمیشد و هم بچههایش شاد میشدند. برق خوشحالی در چشمانش دوید، دیگر سردش نبود!
پیرزن رفت جلو، نشست پای جعبه میوه، تا دستش را برد داخل جعبه، شاگرد میوه فروش گفت: «دست نزن ننه! بلند شو و برو دنبال کارت!»
پیرزن زود بلند شد، خجالت کشید. چند تا از مشتریها نگاهش کردند!
صورتش را قرص گرفت، دوباره سردش شد، راهش را کشید و رفت!
چند قدم بیشتر دور نشده بود که خانمی صدایش زد: «مادر جان، مادر جان!»
پیرزن ایستاد، برگشت و به آن زن نگاه کرد. زن لبخندی زد و به او گفت: «اینا رو برای شما گرفتم.»
سه تا پلاستیک دستش بود، پُر از میوه، موز، پرتقال و انار!
پیرزن گفت: «دستت درد نکنه، اما من مستحق نیستم.»
زن گفت: «اما من مستحقم مادر. من مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن و دوست داشتن همه انسانها و احترام گذاشتن به همه آنها بی هیچ توقعی! اگه اینارو نگیری، دلمو شکستی. جون بچههات بگیر.»
زن منتظر جواب پیرزن نماند، میوهها را داد دست پیرزن و سریع دور شد.
پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن را نگاه میکرد. قطره اشکی که در چشمش جمع شده بود، غلتید روی صورتش. دوباره گرمش شده بود، با صدایی لرزان گفت: «پیر شی ننه، پیر شی! خیر ببینی»
آیا میدانید هیچ ورزشی برای قلب، بهتر از خم شدن و گرفتن دست افتادگان نیست.
۷۱۳
۰۳ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.