پارت۱۶۳
#پارت۱۶۳
از زبون سینا:مکان:سیلورنا
لعنتی چند روز بود که نه خبری از کیان بود نه خبری ازون ناظری.حالا ناظری هیچی دلم برای کیان شور میزد که غیب شده بود.سوار ماشین بودم و داشتم میرفتم خونه که یهو یادم اومد گوشیمو توی آزمایشگاه جا گذاشتم. زیر لب چیزی نثار فراموشیم کردم و دور زدم. الان دیگه جز نگهبانا نباید کسی اونجا باشه. ماشینو پارک کردم و پیاده شدم.
کارتمو نشون نگهبانای غول جثه دادم و رد شدم. از بعد از فرار آیدا حتی دم در و چند متر اونطرف ترو هم نگهبان گذاشته بودن.برای بقیه ی زندانی ها!آره. اینجا وقعا یه زندان بود. مگه جز این بود که آدمای بدبخت رو اینجا زندانی میکنن و روشون هزار جور آزمایش میکنن.
گوشیمو برداشتم و داشتم از راهروی اصلی خروج برمیگشتم و سرم توی گوشی بود که یه دفه با کسی برخورد کردم. باتعجب سرمو بالا گرفتم و به پیرمرد آشفته ی روبروم نگاه کردم. سعید نوری...اما چطوری...
سوالی نگاش کردم. حتما خیلی دوییده بود و ترسیده بود که اینطوری نفس نفس میزد.
نگاهی به دور برامون انداختم. کمی کنار کشیدمش تا نگهبانا متوجه ما نشن. با اخم گفتم:
_اینجا چیکار میکنی؟
با همون نفس نفس گفت:
_خواهش میکنم...بزار...برم...خواهش میکنم
صدامو آوردم پایین ترو گفتم:
_خیل خب آروم باش.
اون بیچاره چرا باید اینجا بمونه و زجر بکشه؟
حالا چطوری ببرمش بیرون؟
آیدا::::
بعد ازینکه بچه ها از ازمایشگاه بیرون رفتن آیدا هم رفت خونه و استراحت کرد. خیلی خسته بود.
منم رفتم طبقه ی بالا.عمو روی مبل نشسته بود. این روزا خیلی تو فکر بود. فرصت نشد ازش راجبه کیان بپرسم. کنارش نشستم و آروم گفتم:
_عمو؟
اصلا انگار توی این دنیا نبود!بلند تر گفتم:
_عمو؟
هول شده گفت:
_هوم؟با منی ؟!
با لبخند سر تکون دادم و گفتم:
_آره...به چی فکر میکنی؟
صاف نشست و گفت:
_به گذشته...
منتظر نگاش کردم. انگار خودشم بدش نمیومد حرف بزنه!من ساکت بودم و فقط گوش میدادم.
_آیدا یادمه وقتی کوچیک تر بودی به حای اینکه دلت بخواد عروسک و اسباب بازیای دخترونه داشته باشی...میخواستی یه کُره داشته باشی. یا دوست داشتی سقف اتاقت پر از ستاره های نورانی باشه تا شب که میشد بهشون نگاه کنی.
خندید و گفت:
_وقتی میومدم تو اتاقت فکر میکردم تو فضام.
لبخندی زدم و دستمو تکیه گاه چونم کردم. خودم رفتم اون فدیم قدیما. یادش بخیر...
_یادمه همش سعید سرت غر میزد که چرا همش از در و دیوار اتاقت بالا میری.توهم میگفتی میخوام برسم به اون ستاره ها...
این چیزایی که میگفت رو خودمم یادم نبود!
_پسر من برعکس تو عاشق گوشی پزشکی بود...واسه همین هیچ وقت آبتون توی یه جوب نمی رفت.
یادمه زن و پسر عمو رفتن ترکیه.ازون به بعد هیچ خاطره ای ازشون ندارم. الان حتی اسماشونو هم یادم نمیاد. مخصوصا به خاطر اون دورانی که حافظمو از دست دادم بعضی از فامیلامونو هم به سختی به یاد میارم!
به خودم اومدم دیدم از چشماش داره قطره قطره اشک میاد.ناباور گفتم:
_عمو گریه میکنی؟چیشد یه دفه؟
_اون روز پسرمو دیدم که بزرگ شده بود...مرد شده بود و من مرد شدنشو ندیدم.
مریم خانوم،همسر عمو، غیابی طلاقشو میگیره و با یکی دیگه ازدواج میکنه. هیچ وقت دلیلشو نفهمیدم .دیگه هیچ وقت ندیدمشون برای همین یادم نمیاد.
_باهاش حرفم زدی؟
بهم نگاه کرد و گفت:
_همون پسری که اونروز اومد خونه دنبال تو.
مغزم دنبال یه اسم میگشت. اسمی که باورش نمیکرد.زیر لب گفتم.
_کیان...
از زبون سینا:مکان:سیلورنا
لعنتی چند روز بود که نه خبری از کیان بود نه خبری ازون ناظری.حالا ناظری هیچی دلم برای کیان شور میزد که غیب شده بود.سوار ماشین بودم و داشتم میرفتم خونه که یهو یادم اومد گوشیمو توی آزمایشگاه جا گذاشتم. زیر لب چیزی نثار فراموشیم کردم و دور زدم. الان دیگه جز نگهبانا نباید کسی اونجا باشه. ماشینو پارک کردم و پیاده شدم.
کارتمو نشون نگهبانای غول جثه دادم و رد شدم. از بعد از فرار آیدا حتی دم در و چند متر اونطرف ترو هم نگهبان گذاشته بودن.برای بقیه ی زندانی ها!آره. اینجا وقعا یه زندان بود. مگه جز این بود که آدمای بدبخت رو اینجا زندانی میکنن و روشون هزار جور آزمایش میکنن.
گوشیمو برداشتم و داشتم از راهروی اصلی خروج برمیگشتم و سرم توی گوشی بود که یه دفه با کسی برخورد کردم. باتعجب سرمو بالا گرفتم و به پیرمرد آشفته ی روبروم نگاه کردم. سعید نوری...اما چطوری...
سوالی نگاش کردم. حتما خیلی دوییده بود و ترسیده بود که اینطوری نفس نفس میزد.
نگاهی به دور برامون انداختم. کمی کنار کشیدمش تا نگهبانا متوجه ما نشن. با اخم گفتم:
_اینجا چیکار میکنی؟
با همون نفس نفس گفت:
_خواهش میکنم...بزار...برم...خواهش میکنم
صدامو آوردم پایین ترو گفتم:
_خیل خب آروم باش.
اون بیچاره چرا باید اینجا بمونه و زجر بکشه؟
حالا چطوری ببرمش بیرون؟
آیدا::::
بعد ازینکه بچه ها از ازمایشگاه بیرون رفتن آیدا هم رفت خونه و استراحت کرد. خیلی خسته بود.
منم رفتم طبقه ی بالا.عمو روی مبل نشسته بود. این روزا خیلی تو فکر بود. فرصت نشد ازش راجبه کیان بپرسم. کنارش نشستم و آروم گفتم:
_عمو؟
اصلا انگار توی این دنیا نبود!بلند تر گفتم:
_عمو؟
هول شده گفت:
_هوم؟با منی ؟!
با لبخند سر تکون دادم و گفتم:
_آره...به چی فکر میکنی؟
صاف نشست و گفت:
_به گذشته...
منتظر نگاش کردم. انگار خودشم بدش نمیومد حرف بزنه!من ساکت بودم و فقط گوش میدادم.
_آیدا یادمه وقتی کوچیک تر بودی به حای اینکه دلت بخواد عروسک و اسباب بازیای دخترونه داشته باشی...میخواستی یه کُره داشته باشی. یا دوست داشتی سقف اتاقت پر از ستاره های نورانی باشه تا شب که میشد بهشون نگاه کنی.
خندید و گفت:
_وقتی میومدم تو اتاقت فکر میکردم تو فضام.
لبخندی زدم و دستمو تکیه گاه چونم کردم. خودم رفتم اون فدیم قدیما. یادش بخیر...
_یادمه همش سعید سرت غر میزد که چرا همش از در و دیوار اتاقت بالا میری.توهم میگفتی میخوام برسم به اون ستاره ها...
این چیزایی که میگفت رو خودمم یادم نبود!
_پسر من برعکس تو عاشق گوشی پزشکی بود...واسه همین هیچ وقت آبتون توی یه جوب نمی رفت.
یادمه زن و پسر عمو رفتن ترکیه.ازون به بعد هیچ خاطره ای ازشون ندارم. الان حتی اسماشونو هم یادم نمیاد. مخصوصا به خاطر اون دورانی که حافظمو از دست دادم بعضی از فامیلامونو هم به سختی به یاد میارم!
به خودم اومدم دیدم از چشماش داره قطره قطره اشک میاد.ناباور گفتم:
_عمو گریه میکنی؟چیشد یه دفه؟
_اون روز پسرمو دیدم که بزرگ شده بود...مرد شده بود و من مرد شدنشو ندیدم.
مریم خانوم،همسر عمو، غیابی طلاقشو میگیره و با یکی دیگه ازدواج میکنه. هیچ وقت دلیلشو نفهمیدم .دیگه هیچ وقت ندیدمشون برای همین یادم نمیاد.
_باهاش حرفم زدی؟
بهم نگاه کرد و گفت:
_همون پسری که اونروز اومد خونه دنبال تو.
مغزم دنبال یه اسم میگشت. اسمی که باورش نمیکرد.زیر لب گفتم.
_کیان...
۳.۹k
۲۲ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۵۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.