یا حبیب الباکین

یا حبیب الباکین
رسیدی . کتت را گرفتم و روی چوب لباسی گذاشتم . از صبح دلشوره داشتم . سرت را خم کردی جلویم ؛ کاری که وقتی نگرانم بودی می کردی .
" چیزی شده ؟"
"نه!"
بغض کرده بودم . ترس بیخودی ... نمی دانم !
"مطمئنی که حالت خوبه ؟"
دلم را به دریا زدم .
"ببین ... چقدر ... چیزه ...!"
فرصت نکرده بودم که بپرسم . هنوز خیلی مدت طولانی ای نگذشته بود خب !
"بله ؟ چقدر چی ؟"
"هیچی ! مهم نیست ! الان شام میارم !"
سفره ی شام را پهن کردم . دو طرف سفره نشستیم . با غذایت بازی می کردی.
" راستش چند روزیه می خوام یه چیزی بهت بگم ... یعنی بیش تر از چند روزه !"
"چی ؟"
سرت را انداختی پایین . طوری که فقط وسط سرت را می دیدم .
"خب مگه غریبه ام ؟ بگو دیگه ؟"
" خجالت می کشم ... میشه یه کاری بکنم ...؟ نخند لطفا !"
لبخند زدم : " چی کار می خوای بکنی ؟" گفتی :" خیلی بدی ! همین اول کاری خندیدی !"
محکم جلوی دهانم را گرفتم . سرم را تکان دادم . بلند شدی . همه ی چراغ ها را خاموش کردی . دیگر جایی را نمی دیدم .
" چرا همچین کردی ؟"
" قرار شد چیزی نگی دیگه !"
"چشم !"
هیچ وقت نتوانستم درست و حسابی سر از کارت در بیاورم . خیلی آرام چیزی گفتی . واقعا صدایت را نشنیدم باور کن !
...
دیدگاه ها (۲)

یا حبیب الباکین..."چی گفتی ؟"به سختی صدایت را شنیدم :"خیلی د...

دلش می خواست برود قم یا نجف درس طلبگی بخواند،حتی توی خانه صد...

آنقدر دولا دولا دویدندتا ما بتوانیمراست راست راہ برویم ........

سلاماز امروز با یک داستان جدید همراهتون هستم .لطفا اول پست ر...

اگه یه روز با خودت رو به رو بشی چیکار می‌کنی؟ این سوال رو کس...

سفید تر از برف :)(: سیاه تر از خاکستر p8

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط