وقتی پدرخوانده تو بود...
وقتی پدرخوانده تو بود...
پارت دو
ویو ا.ت
از خواب بیدار شدم ولی خیلی خوابم میآمد 😕 با کلی بدبختی حاضر شدم رفتم سر میز صبحانه لیا گفت
@میگم ا.ت فردا تولد بیست سالگی تو هست میخوای چیکار کنی
+ن،نمیدونم
سانا:ا.ت اگر بری خیلی دلمون برات تنگ میشه
+مطمئن باشید بهتون سر میزنم
جیسو: مخصوصا خانم چوی دیگه کسی نیست بهش بگه ظرف ها رو بشوره
همه:😂
لیا:فکر کنم اونوقت خودش باید بشوره
+بسه دیگه صبحانه رو خوردیم
رفتیم تو حیاط نشستیم مافیا بازی کردیم
من و لیا جنی مافیا بودیم و من پدرخوانده بودم
همچین سناریو براشون ریختم که آخر مافیا بازی رو برنده شد
داشتیم همینطوری میخندیدیم که خانم چوی اومد
خانم چوی:ا.ت بیا کارت دارم
+چ،چشم
بلند شدم دنبال خانم چوی رفتم
لیا: یا خدا یعنی چیکارش داره؟!
جنی:نکنه قراره دوباره اذیتش کنه
سانا:خدابخیر کنه
دنبال خانم چوی رفتم وارد دفترش شدیم
+خا،خانم اشتباهی کردم
خانم چوی(&): (خنده)نه دخترم
+پس چی شده ؟!
&ببین دخترم میدونم تا الان خیلی در حقت بدی کردم ولی ...هر کاری کردم به خاطر خودت بود که بفهمی هیچ چیزی رو نمیشه الکی الکی بدست آورد برا هر کاری باید تلاش کرد ...همه میدونن حتی من که فردا تولد بیست سالگی تو هست و باید از اینجا بری برا همه سخته که تو دیگه اینجا نباشی برا همین برات یه کار خوب تو یه کافه پیدا کردم که اگر دوست داشتی بتونی بری اونجا کار کنی
+م،ممنون ...میتونم برم ؟!
&آره برو دخترم
از دفتر اومدم بیرون همه جلو دفتر وایستاده بودن
جنی:چی گفت بهت ا.ت هومم؟!
+ه،هیچی
لیا:بگو دیگه ا.ت
+هیچی نگفت به خدا
یونگ هی :ولش کنید بچه ها شاید دوست نداشته باشه کسی بدونه
لیا:آره بیاین بریم
من رفتم تو اتاق وسایلم رو جمع کرده بودم از اینکه قرار بود از اینجا برم خیلی ناراحت بودم یعنی قراره چه اتفاقی بیفته وقتی از اینجا برم بیرون
کم کم شب شده بود رفتم بخوابم
ویو صبح از خواب بلند شدم رفتم صبحانه خوردم و اومدم از همه بچه ها خداحافظی کردن رفتم اتاق خانم چوی که یکدفعه...
پارت بعدی قراره اتفاق های خفنی بیافته
نظر یادت نره رفیق!
#bts#army#BTS#ARMY#BANGTAN#JIMIN#FAKE
پارت دو
ویو ا.ت
از خواب بیدار شدم ولی خیلی خوابم میآمد 😕 با کلی بدبختی حاضر شدم رفتم سر میز صبحانه لیا گفت
@میگم ا.ت فردا تولد بیست سالگی تو هست میخوای چیکار کنی
+ن،نمیدونم
سانا:ا.ت اگر بری خیلی دلمون برات تنگ میشه
+مطمئن باشید بهتون سر میزنم
جیسو: مخصوصا خانم چوی دیگه کسی نیست بهش بگه ظرف ها رو بشوره
همه:😂
لیا:فکر کنم اونوقت خودش باید بشوره
+بسه دیگه صبحانه رو خوردیم
رفتیم تو حیاط نشستیم مافیا بازی کردیم
من و لیا جنی مافیا بودیم و من پدرخوانده بودم
همچین سناریو براشون ریختم که آخر مافیا بازی رو برنده شد
داشتیم همینطوری میخندیدیم که خانم چوی اومد
خانم چوی:ا.ت بیا کارت دارم
+چ،چشم
بلند شدم دنبال خانم چوی رفتم
لیا: یا خدا یعنی چیکارش داره؟!
جنی:نکنه قراره دوباره اذیتش کنه
سانا:خدابخیر کنه
دنبال خانم چوی رفتم وارد دفترش شدیم
+خا،خانم اشتباهی کردم
خانم چوی(&): (خنده)نه دخترم
+پس چی شده ؟!
&ببین دخترم میدونم تا الان خیلی در حقت بدی کردم ولی ...هر کاری کردم به خاطر خودت بود که بفهمی هیچ چیزی رو نمیشه الکی الکی بدست آورد برا هر کاری باید تلاش کرد ...همه میدونن حتی من که فردا تولد بیست سالگی تو هست و باید از اینجا بری برا همه سخته که تو دیگه اینجا نباشی برا همین برات یه کار خوب تو یه کافه پیدا کردم که اگر دوست داشتی بتونی بری اونجا کار کنی
+م،ممنون ...میتونم برم ؟!
&آره برو دخترم
از دفتر اومدم بیرون همه جلو دفتر وایستاده بودن
جنی:چی گفت بهت ا.ت هومم؟!
+ه،هیچی
لیا:بگو دیگه ا.ت
+هیچی نگفت به خدا
یونگ هی :ولش کنید بچه ها شاید دوست نداشته باشه کسی بدونه
لیا:آره بیاین بریم
من رفتم تو اتاق وسایلم رو جمع کرده بودم از اینکه قرار بود از اینجا برم خیلی ناراحت بودم یعنی قراره چه اتفاقی بیفته وقتی از اینجا برم بیرون
کم کم شب شده بود رفتم بخوابم
ویو صبح از خواب بلند شدم رفتم صبحانه خوردم و اومدم از همه بچه ها خداحافظی کردن رفتم اتاق خانم چوی که یکدفعه...
پارت بعدی قراره اتفاق های خفنی بیافته
نظر یادت نره رفیق!
#bts#army#BTS#ARMY#BANGTAN#JIMIN#FAKE
۴۳.۰k
۲۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.