وقتی پدرخوانده تو بود ...
وقتی پدرخوانده تو بود ...
پارت یک
ویو ا.ت
آخخ باز این مردک شروع کرد هوفف خب بزارید یه توضیح درباره زندگی کوفتی خودم بهتون بدم
من ا.ت هستم جانگ ا.ت یه برادر دارم به اسم جانگ هوسوک که خیلی از من بزرگ تره البته الان پنج ساله ازش خبری ندارم درست از وقتی که پدرمون مرد وقتی پدرم مرد...البته که نمیشه که گفت مرد پدرم یه شرکت خیلی معروف داشت که یه مردی به اسم لی یانگ پدرم رو کشت و تمام مالو اموالش رو بالا کشید و الان با مادرم ازدواج کرده من هروقت موضوع رو به مامانم میگم از دستش کتک میخورم برا همین تصمیم گرفتم برم به پرورشگاه درسته الان هفده سالمه ولی مامان یکی از دوستام اونجا هست میتونم کاری کنم که تا بیست سالگی اونجا بمونم با کلی دوندگی و بدبختی قبول کردن تا بیست سالگی اونجا بمونم
ویو ا.ت زمان حال دفتر خاطراتم رو بستم هر وقت که به اون گذشتم فکر میکنم بغض بدی میگیرم تو فکر بودم که لیا یکی از بهترین دوستام اومد پیشم
@ا.ت ،ا.ت بدو بیا
+چیشده؟!
@باز خانم چوی عصبانیه
+هوفف اومدم
سریع بلند شدم لباسام رو مرتب کردم رفتم پایین خانم چوی رو نظافت خیلی حساس بود و اگر حتی یک مشکل کوچیک داشتی تنبیه میکرد رفتم پایین کنار لیا وایستادم
خانم چوی از همون اول از من خوشش نمیآمد رسید به من یه دور لباسام رو برانداز کرد و. گفت
#ا.ت امشب تمام ظرف ها رو میشوری
+ا،اما چرا خانم؟!
#ببین اینجای لباست نخکش شده
+خ،خانم اما خ،خیلی زیاده
#باید بشوری (داد)
+چ،چشم *آخه سیصد تا دختر وایی باید برا شستن ظرف ها تا صبح بیدار باشم*
خانم چوی بعد از اینکه نگاهی به همه ما کرد رفت و همه شروع کردن به حرف زدن
دختر ۱:وایی ا.ت بدبخت مگه چه گناهی کرده که باید همه ظرف ها رو بشوره
دختر۲ : آره واقعا همیشه همینه هرشب باید به دلایل مسخره ای ظرف ها رو بشوره
دختر ۳: بدبخت دستاش خشک شده و چروک
خانم چوی:برید دیگه براچی وایستاده اید
همه:چشم
ویو شب
همه ظرف ها رو داشتم می شستم بلاخره بعد از سه ساعت تمام شد یه نگاه به ساعت کردم ساعت پنج صبح بود ما همه باید ساعت هفت بیدار میشدیم رفتم خوابیدم که ...
میدونم خیلی کم بود ببخشید
نظر یادت نره!
#bts#army#BTS#ARMY#BANGTAN#JIMIN
پارت یک
ویو ا.ت
آخخ باز این مردک شروع کرد هوفف خب بزارید یه توضیح درباره زندگی کوفتی خودم بهتون بدم
من ا.ت هستم جانگ ا.ت یه برادر دارم به اسم جانگ هوسوک که خیلی از من بزرگ تره البته الان پنج ساله ازش خبری ندارم درست از وقتی که پدرمون مرد وقتی پدرم مرد...البته که نمیشه که گفت مرد پدرم یه شرکت خیلی معروف داشت که یه مردی به اسم لی یانگ پدرم رو کشت و تمام مالو اموالش رو بالا کشید و الان با مادرم ازدواج کرده من هروقت موضوع رو به مامانم میگم از دستش کتک میخورم برا همین تصمیم گرفتم برم به پرورشگاه درسته الان هفده سالمه ولی مامان یکی از دوستام اونجا هست میتونم کاری کنم که تا بیست سالگی اونجا بمونم با کلی دوندگی و بدبختی قبول کردن تا بیست سالگی اونجا بمونم
ویو ا.ت زمان حال دفتر خاطراتم رو بستم هر وقت که به اون گذشتم فکر میکنم بغض بدی میگیرم تو فکر بودم که لیا یکی از بهترین دوستام اومد پیشم
@ا.ت ،ا.ت بدو بیا
+چیشده؟!
@باز خانم چوی عصبانیه
+هوفف اومدم
سریع بلند شدم لباسام رو مرتب کردم رفتم پایین خانم چوی رو نظافت خیلی حساس بود و اگر حتی یک مشکل کوچیک داشتی تنبیه میکرد رفتم پایین کنار لیا وایستادم
خانم چوی از همون اول از من خوشش نمیآمد رسید به من یه دور لباسام رو برانداز کرد و. گفت
#ا.ت امشب تمام ظرف ها رو میشوری
+ا،اما چرا خانم؟!
#ببین اینجای لباست نخکش شده
+خ،خانم اما خ،خیلی زیاده
#باید بشوری (داد)
+چ،چشم *آخه سیصد تا دختر وایی باید برا شستن ظرف ها تا صبح بیدار باشم*
خانم چوی بعد از اینکه نگاهی به همه ما کرد رفت و همه شروع کردن به حرف زدن
دختر ۱:وایی ا.ت بدبخت مگه چه گناهی کرده که باید همه ظرف ها رو بشوره
دختر۲ : آره واقعا همیشه همینه هرشب باید به دلایل مسخره ای ظرف ها رو بشوره
دختر ۳: بدبخت دستاش خشک شده و چروک
خانم چوی:برید دیگه براچی وایستاده اید
همه:چشم
ویو شب
همه ظرف ها رو داشتم می شستم بلاخره بعد از سه ساعت تمام شد یه نگاه به ساعت کردم ساعت پنج صبح بود ما همه باید ساعت هفت بیدار میشدیم رفتم خوابیدم که ...
میدونم خیلی کم بود ببخشید
نظر یادت نره!
#bts#army#BTS#ARMY#BANGTAN#JIMIN
۴۱.۵k
۲۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.