هر کسی چیزی در زندگی اش دارد که از آن می ترسد حادثه ای ...

هر کسی چیزی در زندگی اش دارد که از آن می ترسد. حادثه ای که خیلی اتفاقی در یک چشم به هم زدن، تبدیل به فاجعه می شود. و من از این می ترسم به نسیمی عادت کنم که دیگر نوازشش تکرار نشود. برای همین، سرمای هوا را بهانه می کنم و به خیالی گرم، پناه می برم. در را باز می کنم و آرام آرام ناپدید می شوم. طوری که دیگر کسی یادش نیاید من را در کدام خواب دیده. گاهی باید همین طور آهسته دور شد تا فاجعه ای به بار نیاید. تا مجبور نباشی تمام عمر تاوان نبودن هایت را به روز آخر پاییز پس بدهی. گاهی باید به خاطر بسپاری که همیشه خداحافظی، خداحافظ نمی خواهد. همین که نبودنت پر رنگ تر از بودنت شود، کافی است...



برچسب‌ها: متن خوانی, داوود حیدری, رادیو هفت
دیدگاه ها (۱)

قطاری کهنه ام، اما چه جای شکوه از مردم؟!شکسته شیشه ام را سنگ...

دمی سرسبزی ما را به پای سرخوشی مگذاردرختی مثل من هرسال ناچار...

از اینکه دیر از راه برسی واهمه دارم. هر چند که آنقدر نرسیدی ...

هر انسانی که نمی‌توانم دوستش بدارمسرچشمه‌ی اندوهی‌ست ژرفبرای...

#غمنامه‌ای‌برای‌طُ...گاهی شعر میخوانم ولی چه سود در خاطرم نم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط