رمان آینده ی نامعلوم پارت ۱
رمان آینده ی نامعلوم پارت ۱
سلام اسم من یوری هست من قرار بخاطر طمع پدرم با پسر رئیس شرکت دوشین ازدواج کنم و اینبار دیگه نمیشه کاریش کرد خب چون چند بار ردشون کردم یا مراسم و بهم زدم حالا میگم چجوری ومن وقتی ۳ سالم بود و برادرم ۵ سالش بود مادرمون فوت کرد و پدرمون سرمون نامادری آورد و امروز قرار بیان برای خواستگاری من دارم آماده میشم که بروم خریدو بعد اینکه خریدا رو کردمرفتم و پاسپرتمو آماده کردم و وقتی کارهمو انجام دادم به خونه برگشتم و یه دوش فوری گرفتم وگوشیمو ور داشتم و پریدم رو تختم و بعد اینکه کارامو رو با گوشی ردیف کردم بلند شدم و لباسامو پوشیدم و آرایشم هم کردم و وقتی آرایشم تموم شد مهمونا رسیدند و من هم رفتم و خوش آمد گویی کردم و جیمینم پشت سرشون بود که من با ذوق رفتم سمت جیمین که پسر رئیس شرکت دوشین فک کرد که من با ذوق پیش او میروم که بغلش را باز کرد که من جاخالی دادم و پریدم بغل جیمین و با هم به طبقه بالا رفتیم و همه گی نشستیم و بعد از نیم ساعت منو جیمین با گوشی حرف میزدیم و یهو جیمین ی نقشه گفت و من هم قبول کردم و بلند شدیم و رفتیم سمت اتاق من و لباس های مشکیمون رو پوشیدیم و منتظر جینهونگ بودیم که با افراد بیاد دنبالمون که یهو صدای شلیک گلوله اومد و...
سلام اسم من یوری هست من قرار بخاطر طمع پدرم با پسر رئیس شرکت دوشین ازدواج کنم و اینبار دیگه نمیشه کاریش کرد خب چون چند بار ردشون کردم یا مراسم و بهم زدم حالا میگم چجوری ومن وقتی ۳ سالم بود و برادرم ۵ سالش بود مادرمون فوت کرد و پدرمون سرمون نامادری آورد و امروز قرار بیان برای خواستگاری من دارم آماده میشم که بروم خریدو بعد اینکه خریدا رو کردمرفتم و پاسپرتمو آماده کردم و وقتی کارهمو انجام دادم به خونه برگشتم و یه دوش فوری گرفتم وگوشیمو ور داشتم و پریدم رو تختم و بعد اینکه کارامو رو با گوشی ردیف کردم بلند شدم و لباسامو پوشیدم و آرایشم هم کردم و وقتی آرایشم تموم شد مهمونا رسیدند و من هم رفتم و خوش آمد گویی کردم و جیمینم پشت سرشون بود که من با ذوق رفتم سمت جیمین که پسر رئیس شرکت دوشین فک کرد که من با ذوق پیش او میروم که بغلش را باز کرد که من جاخالی دادم و پریدم بغل جیمین و با هم به طبقه بالا رفتیم و همه گی نشستیم و بعد از نیم ساعت منو جیمین با گوشی حرف میزدیم و یهو جیمین ی نقشه گفت و من هم قبول کردم و بلند شدیم و رفتیم سمت اتاق من و لباس های مشکیمون رو پوشیدیم و منتظر جینهونگ بودیم که با افراد بیاد دنبالمون که یهو صدای شلیک گلوله اومد و...
۳.۱k
۱۵ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.