هوالحق

هـــــوالـــــحق💚🌿

#جان‌شیعه،اهل‌سنت
#پارت‌چهارم
🌿.

چادرش را مرتب کرد و با سینی غذا از اتاق بیرون رفت. صدای آقای حائری می آمد که با لحن شیرینش برای مشتری بازار گرمی میکرد:"داداش! خونه قدیمیه، ولی حرف نداره! تو بالکن اتاقت که وایسی، دریا رو می بینی. تازه اول صبح که محل ساکته، صدای موج آب هم میشنوی. این خیابون هم که تا ته
بری، همه نخلستون های خود حاجیه. حیاط هم که خودت سیر کردی، واسه خودش یه نخلستونه! سر همین چهار راه هم ماشین داره برا اسکله شهید رجایی
و پالایشگاه. صاحب خونه ات هم آدم خوبیه! شما خونه رو بپسند، سر پول پیش و اجاره باهات راه میاد."
و صدای مرد غریبه را هم میشنیدم که گاهی کلمه ای در تأیید صحبتهای آقای حائری ادا میکرد. فکر آمدن غریبه ای به این خانه، آن هم یک مرد غریبه اصلا
ً برایم خوشایند نبود که بالاخره آقای حائری و مشتری رفتند و سر و صداها خوابید و بقیه به اتاق برگشتند. ظاهرا مرد غریبه خانه را پسندیده و کار تمام شده بود که پدر با عجله غذایش را تمام کرد، مدارک خانه را برداشت و برای انجام معامله روانه بنگاه شد. عبدالله نگاهش به چهره دلخور مادر بود و
میخواست به نحوی دلداری اش دهد که با مهربانی آغاز کرد:"غصه نخور مامان!
طرف رو که دیدی، آدم بدی به نظر نمی اومد. پسر ساکت و ساده ای بود." که مادر تازه سر درد دلش باز شد:"من که نمیگم آدم بدیه مادر!من میگم این پول خدا بهمون داده، باید شکرگزار باشیم. ولی بابات همچین هول شده انگار گنج
پیدا کرده! آخه چند میلیون پول پیش و چندرغاز کرایه که انقدر هول شدن نداره!"
سپس نگاهی به سینی غذا انداخت و ادامه داد: "اون بنده خدا که انقدر خجالتی بود، لب به غذا هم نزد." با حرف مادر تازه متوجه سینی غذا شدم. ظرفی که ظاهرامتعلق به آقای حائری بود، خالی و ظرف دیگر دست نخورده مانده بود. عبدالله خندید و به شوخی گفت: "شاید بیچاره قلیه ماهی دوست نداشته!" و مادر با لحنی دلسوزانه جواب داد:" نه بابا! طفل معصوم اصلا نگاه نکرد ببینه چی هست.فقط تشکر میکرد."

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
✍🏻بہ‌قلم فاطمہ‌ولی‌نژاد
دیدگاه ها (۱)

#جان‌شیعه،اهل‌سنت #پارت‌پنجم🌿.احساس میکردم مادر با دیدن مرد ...

اا🌿☕️ااپروردگارادلم‌ میخواهد ‌آرام‌ صدایت‌ ڪنم :«یارب‌العالم...

جالبه!!!『البته بیشتر قابل تاسفه تا جالب بودن 』

#رمان#جان‌شیعه‌اهل‌سنت #قسمت‌سومهـــــوالـــــحق❤️✨ پدر پیرا...

من خیانت نکردم...

نام:وقتی پسر داییت بود بعد از ۱۵ سال دیدیشپارت:۱پدر آدم در م...

#𝑳𝑶𝑽𝑬_𝑴𝒀_𝑻𝑬𝑨𝑪𝑯𝑬𝑹 𝑷𝒂𝒓𝒕 ²³؟ لازم نکرده ... پدرتون انقدر مهربون...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط