برگشت گفت پیر شوی مادر

برگشت گفت: پیر شوی مادر
با خودم گفتم: بد هم نمی گوید؛
پیر شوم؛
آلزایمر بگیرم؛
از کنار کوچه تان که رد می شوم؛ چشمم به پنجره اتاقت نیفتد....دلم هزار راه نرود....
.
.
پیر شوم؛
آلزایمر بگیرم
و هیچ وقت یادم نیفتد که طعم آخرین بوسه ات چقدر روی دلم سنگینی می کند...
دیدگاه ها (۳)

نترسم که با دیگری خو کنیتو با من چه کردی که با او کنی

مچاله کن ، بشکن ، بند بزن ، خط بزن... خلاصه راحت باش … ! ارث...

انقدر نیـســتی که دستم حتی به رویاهایت هم نمیرسد!و از من فقط...

یک شب هم باید با هم بیدار بمانیم تا خود صبح . هی چشمهای تو پ...

این آخرین بار است که آبادی تمام شهر ها را درون چشم هایت میبی...

شاخه نباتم💙🫂🖇من چه میدانستم بودنت این همه حال خوش دارد. نمید...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط