تو نیستی و

تو نیستی و
این باران
چه بیهوده می‌بارد
چرا که خیس نخواهیم شد
با هم

این رود
چه بیهوده می‌خروشد
چرا که بر کرانه‌اش نخواهیم نشست
نگاه نخواهیم کرد
با هم

این راه
چه بیهوده می‌رود به دور دست
چرا که نخواهیم پیمودش
با هم

چه بیهوده است
دلتنگی از دوری
چنان دوریم
که حتی نخواهیم گریست
با هم

بیهوده دوستت دارم
بیهوده
زنده‌ام
چرا که قسمت نخواهیم کرد
زندگی را
با هم.
#عزیز_نسین | ترجمه‌ی مژگان دولت آبادی
دیدگاه ها (۱۲)

چه هنگام می‌زیسته‌ام؟کدام مجموعه‌ پیوسته‌ روزها و شبان را من...

‌نیمه شب وقتی ماهدر هماغوشی رویایی ژرفبی صدا دل به زمین داده...

‌از بهر خدا بنگر در روی چو زر جاناهر جا که روی ما را با خویش...

به شب که مرا با تو آشنا کرده توسل می جویمباشد که مرا بشنودبا...

#طلوعِ‌چشمهایت...به خیالم می‌روی و از یاد خواهم برد نگاه ملی...

@Sharon_star در کوچه‌های خاکستری مارسی، میان دیوارهای فرسوده...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط