لطفا کپشن مطالعه شود
#لطفا_کپشن_مطالعه_شود
من فکر میکردم
بعد جداییمون
مثل تویِ فیلما دوباره میبینمت؛
اونوقت تو از چشام میخونی که من هنوز شبا بی خوابم چون میشینم و خاطره هارو ردیف میکنم و دلیل میتراشم که دوستم داشتی یه روز،
تو از چشام میخونی و باز دستامون برایِ هم میشه....
من فکر میکردم
بعد جداییمون
تو مثل تو داستانا نمیتونی قیدِ منو بزنی و تا ابد من تنها کسی بودم که خونم کنجِ دلت بود،
اونوقت تو یه روز که از دلتنگی داشتی به مرز جنون میرسیدی
پاتو میذاشتی رو گاز و میومدی پیشم
زنگ میزنی بهم و میگفتی بیا پایین و من میومدم و تو بی هیچ حرفی فقط سفت بغلم میکردی و عطرِ تنمو نفس میکشیدی..
من فکر میکردم همه چی مثل داستان و فیلم پیش میره
که تو تولد منو یادت نمیره،
که تا ابد خاطره هایِ خوبمون برات خوب میمونه
که فقط منم که دلیلِ حالِ خوبتم...
من دیر فهمیدم که اونجایی که ما وایستاده بودیم وسطِ واقعیت بود...
دیر فهمیدم که تو واقعیت وقتی آدما میرن
واقعا رفتن
که گریه کردنِ تو برشون نمیگردونه،
که دیدنِ دلتنگیا و بی قراریات احوالشونو بهم نمیریزه...
من دیر فهمیدم تو واقعیت
جایِ یکی خالی نمیمونه،خاطره ها تا ابد با ارزش نمیمونه،
یادگاریا عزیز نیست،
بویِ عطرت دائم تو بینیشون نیست و صدایِ خنده هات مدام تو گوششون
،تصویر آخرین باری که دیدنت تا ابد جلویِ چشماشون
و
دلتنگی ها و بی قراریا بخاطر نبودنش همیشگی نیست.
میدونی اشتباه من کجا بود؟
که فکر کردم
من و تو هم شخصیتایِ یه کتابیم که بی هم دووم نمیاریم و بالاخره
حتی شده صفحه آخر داستان،
حتی شده روز آخر زندگیمون
میفهمیم که تلاشمون برایِ زندگی بی هم بی فایدست
میفهمیم و برمیگردیم بهم
من فکر میکردم
من و تو یه فیلم نامه تو دستایِ کارگردانی هستیم که دوست داره مخاطبو اذیت کنه،
که دست هرکدومو از شخصیتارو میذاره تو دستایِ یکی دیگه
و تهش که به جز همه خودشم بغض کرده
بالاخره سهم هم میکنتشون.
اشتباه من این بود که فکر میکردم؛
تو نمیتونی قیدِ منو بزنی و من نمیتونم نقطه بذارم ته خطِ بودنت تو زندگیم....
میدونی اشتباه من چی بود؟؟
فکر میکردم
همیشه میشه باز از نو همه چیو شروع کرد....
#ابربهاری
من فکر میکردم
بعد جداییمون
مثل تویِ فیلما دوباره میبینمت؛
اونوقت تو از چشام میخونی که من هنوز شبا بی خوابم چون میشینم و خاطره هارو ردیف میکنم و دلیل میتراشم که دوستم داشتی یه روز،
تو از چشام میخونی و باز دستامون برایِ هم میشه....
من فکر میکردم
بعد جداییمون
تو مثل تو داستانا نمیتونی قیدِ منو بزنی و تا ابد من تنها کسی بودم که خونم کنجِ دلت بود،
اونوقت تو یه روز که از دلتنگی داشتی به مرز جنون میرسیدی
پاتو میذاشتی رو گاز و میومدی پیشم
زنگ میزنی بهم و میگفتی بیا پایین و من میومدم و تو بی هیچ حرفی فقط سفت بغلم میکردی و عطرِ تنمو نفس میکشیدی..
من فکر میکردم همه چی مثل داستان و فیلم پیش میره
که تو تولد منو یادت نمیره،
که تا ابد خاطره هایِ خوبمون برات خوب میمونه
که فقط منم که دلیلِ حالِ خوبتم...
من دیر فهمیدم که اونجایی که ما وایستاده بودیم وسطِ واقعیت بود...
دیر فهمیدم که تو واقعیت وقتی آدما میرن
واقعا رفتن
که گریه کردنِ تو برشون نمیگردونه،
که دیدنِ دلتنگیا و بی قراریات احوالشونو بهم نمیریزه...
من دیر فهمیدم تو واقعیت
جایِ یکی خالی نمیمونه،خاطره ها تا ابد با ارزش نمیمونه،
یادگاریا عزیز نیست،
بویِ عطرت دائم تو بینیشون نیست و صدایِ خنده هات مدام تو گوششون
،تصویر آخرین باری که دیدنت تا ابد جلویِ چشماشون
و
دلتنگی ها و بی قراریا بخاطر نبودنش همیشگی نیست.
میدونی اشتباه من کجا بود؟
که فکر کردم
من و تو هم شخصیتایِ یه کتابیم که بی هم دووم نمیاریم و بالاخره
حتی شده صفحه آخر داستان،
حتی شده روز آخر زندگیمون
میفهمیم که تلاشمون برایِ زندگی بی هم بی فایدست
میفهمیم و برمیگردیم بهم
من فکر میکردم
من و تو یه فیلم نامه تو دستایِ کارگردانی هستیم که دوست داره مخاطبو اذیت کنه،
که دست هرکدومو از شخصیتارو میذاره تو دستایِ یکی دیگه
و تهش که به جز همه خودشم بغض کرده
بالاخره سهم هم میکنتشون.
اشتباه من این بود که فکر میکردم؛
تو نمیتونی قیدِ منو بزنی و من نمیتونم نقطه بذارم ته خطِ بودنت تو زندگیم....
میدونی اشتباه من چی بود؟؟
فکر میکردم
همیشه میشه باز از نو همه چیو شروع کرد....
#ابربهاری
۳.۸k
۰۲ مهر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.