چشمم میافتد به گلدانهای خالی رنگی که گذاشتهام جلوی در
چشمم میافتد به گلدانهای خالیِ رنگی که گذاشتهام جلوی در تا فردا موقع رفتن بذارمشان توی انبار.
نگاهم به خالیبودنشان گره میخورد که ترس برم میدارد. ناامیدی خفیفی میدَود توی چشمهایم. توی همین لحظهٔ نگاهکردن به گلدانهای خالی. دلم میگیرد.
من نتوانستم از شش گلدانی که تا مدتها کنار پنجرهٔ خانهٔ قبلی بود، خوب مراقبت کنم.
بهار که شد چندتایی پژمردند و چندتای دیگر توی اسبابکشی مورد نامهری قرار گرفتند. از تمامشان یک کاکتوس مانده است و یک گل قاشقی کوچک توی یک گلدان بزرگ زرد...
من نتوانستم بهخوبی از گلدانهای مراقبت کنم و این واقعیت، تلخ میکند ساعتِ این وقت شبم را...
ذهن وسواسیام دارد حرف میزند و من مثل بچهٔ گناهکاری سرم را انداختهام پایین و گوش میدهم.
ذهن وسواسیام میگوید زنی که نتواند از گلدانها مراقبت کند، نمیتواند از خودش و بقیه هم مراقبت کند... زنی که با گل و گلدان مؤانست نداشته باشد، یک جای کارش میلنگد...
میخوام حرف بزنم و بگویم: نه! اینطور نیست... من فقط اهمالکاری کردم. من گل دوست دارم... گلدانها را بیشتر!
دوباره ذهن وسواسیام میآید وسط میگوید: تو حتی بلد نیستی کیک تولد درست کنی؟ توی شیرینیپزی هم که ولمعطلی و حتی یک کاردستی ساده هم محض رضای خدا درست نکردهای؟!
ذهن وسواسی دارد سرزنشم میکند.
بعد میپرسد: وقتی اینها را بلد نیستی چطور میتوانی دوستداشتنت را نشان آدمها بدهی؟ دقیقا با چی؟ با کدام هنر؟ با کدام مهارت؟
ذهن وسواسیام حالا دارد دعوا میکند.
دلم میخواهد بگویم: خب من بلدم نامه بنویسم، من بلدم...
میبینم راست میگوید. نوشتن را بلدم، اما خیلی چیزهای دیگر را بلد نیستم.
نگاهم را از گلدانها میگیرم و فکر میکنم «زنی که فقط نوشتن میداند» کجای خاطره و یاد آدمهایی که دوستشان دارد، ایستاده است؟!
#شبنوشت
نگاهم به خالیبودنشان گره میخورد که ترس برم میدارد. ناامیدی خفیفی میدَود توی چشمهایم. توی همین لحظهٔ نگاهکردن به گلدانهای خالی. دلم میگیرد.
من نتوانستم از شش گلدانی که تا مدتها کنار پنجرهٔ خانهٔ قبلی بود، خوب مراقبت کنم.
بهار که شد چندتایی پژمردند و چندتای دیگر توی اسبابکشی مورد نامهری قرار گرفتند. از تمامشان یک کاکتوس مانده است و یک گل قاشقی کوچک توی یک گلدان بزرگ زرد...
من نتوانستم بهخوبی از گلدانهای مراقبت کنم و این واقعیت، تلخ میکند ساعتِ این وقت شبم را...
ذهن وسواسیام دارد حرف میزند و من مثل بچهٔ گناهکاری سرم را انداختهام پایین و گوش میدهم.
ذهن وسواسیام میگوید زنی که نتواند از گلدانها مراقبت کند، نمیتواند از خودش و بقیه هم مراقبت کند... زنی که با گل و گلدان مؤانست نداشته باشد، یک جای کارش میلنگد...
میخوام حرف بزنم و بگویم: نه! اینطور نیست... من فقط اهمالکاری کردم. من گل دوست دارم... گلدانها را بیشتر!
دوباره ذهن وسواسیام میآید وسط میگوید: تو حتی بلد نیستی کیک تولد درست کنی؟ توی شیرینیپزی هم که ولمعطلی و حتی یک کاردستی ساده هم محض رضای خدا درست نکردهای؟!
ذهن وسواسی دارد سرزنشم میکند.
بعد میپرسد: وقتی اینها را بلد نیستی چطور میتوانی دوستداشتنت را نشان آدمها بدهی؟ دقیقا با چی؟ با کدام هنر؟ با کدام مهارت؟
ذهن وسواسیام حالا دارد دعوا میکند.
دلم میخواهد بگویم: خب من بلدم نامه بنویسم، من بلدم...
میبینم راست میگوید. نوشتن را بلدم، اما خیلی چیزهای دیگر را بلد نیستم.
نگاهم را از گلدانها میگیرم و فکر میکنم «زنی که فقط نوشتن میداند» کجای خاطره و یاد آدمهایی که دوستشان دارد، ایستاده است؟!
#شبنوشت
- ۷۱۳
- ۱۹ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط