داشتیم زیر بارون میدوئیدیم، آسمون یهو گریه ش گرفته بود و
داشتیم زیر بارون میدوئیدیم، آسمون یهو گریه ش گرفته بود و غافلگیرمون کرده بود.
بارونیشو درآورده بود و گرفته بود بود بالای سرم که خیس نشم، که سرما نخورم، دلم میخواست بگم خودشو به زحمت نندازه، اما نمیتونستم از عطر تنش قاطی بوی خاک بارون خورده بگذرم...
نزدیکیای خونه که رسیدیم ایستاد و دستمو گرفت که بایستم، بارونیشو کنار زد و بغلم کرد از پشت سر و چونه شو تکیه داد به شونه م...
نفسم بند اومد
"دیوونه زشته وسط خیابون، یکی میبینه!"
خندید
"کسی نیست، زشتم نیست، عشقمو بغل کردم فقط، اگه جرمه...مجازاتشو با جون و دل قبول میکنم!"
دلم لرزید، زیر لب گفتم:
"دیوونه ای بخدا"
دستاشو قفل کرد توو دستام و باهم آوردنشون بالا، کنار گوشم زمزمه کرد
" آره، دیوونه م، دیوونه ی تو!
حالا این دیوونه ت میگه آرزو کن، بارون که بباره، به جای هر قطره ای که میفته رو زمین، یه رویا میره اون بالاها پیش خودِ خدا تا برآورده شه، یه آرزو کن..."
آرزو؟! جز خودش مگه آرزوئیم داشتم من؟! برگشتم و محکم بغلش کردم و صورتمو تکیه دادم به فراخی سینه ش و با لبخند گفتم:
" آرزوی من همینجاست، کنار خودم، نه اون بالاها توو آسمون و پیشِ خدا."
خم شد و پیشونیمو با داغ لب هاش مهر کرد و آروم گفت:
" ولی فکر کن اسمم آرزو بود، بهم میومدااااا"
خندید و خندیدم و انگار کسی اون بالا از اونور ابرا هم خندید...
اون روزا گذشت و اون از من گذشت، من ولی از اون و خاطراتش نگذشتم...
هنوزم وقتی بارون میباره وایمیستم زیرش و دستامو بلند میکنم رو به آسمون، بدون این که آرزویی کنم، بی این که چیزی بخوام...
اگه پیش خدا بود و اون بالاها توو آسمون، با حال و روزی که من داشتم حتما دلِ خدا به رحم میومد و بهم پسش می داد...
اما پیش غریبه ایه که لابد مست عطر تنشه زیر بارون و تنها چیزی که به فکرش نمیرسه من و آرزوهامه!
کاش به غریبه بگه که خیلی آرزوها موقتیه داشتنشون، قدرشو بدونه...چون دیگه هیچوقت برای بار دوم برآورده نمیشن!
#طاهره_اباذری_هریس
بارونیشو درآورده بود و گرفته بود بود بالای سرم که خیس نشم، که سرما نخورم، دلم میخواست بگم خودشو به زحمت نندازه، اما نمیتونستم از عطر تنش قاطی بوی خاک بارون خورده بگذرم...
نزدیکیای خونه که رسیدیم ایستاد و دستمو گرفت که بایستم، بارونیشو کنار زد و بغلم کرد از پشت سر و چونه شو تکیه داد به شونه م...
نفسم بند اومد
"دیوونه زشته وسط خیابون، یکی میبینه!"
خندید
"کسی نیست، زشتم نیست، عشقمو بغل کردم فقط، اگه جرمه...مجازاتشو با جون و دل قبول میکنم!"
دلم لرزید، زیر لب گفتم:
"دیوونه ای بخدا"
دستاشو قفل کرد توو دستام و باهم آوردنشون بالا، کنار گوشم زمزمه کرد
" آره، دیوونه م، دیوونه ی تو!
حالا این دیوونه ت میگه آرزو کن، بارون که بباره، به جای هر قطره ای که میفته رو زمین، یه رویا میره اون بالاها پیش خودِ خدا تا برآورده شه، یه آرزو کن..."
آرزو؟! جز خودش مگه آرزوئیم داشتم من؟! برگشتم و محکم بغلش کردم و صورتمو تکیه دادم به فراخی سینه ش و با لبخند گفتم:
" آرزوی من همینجاست، کنار خودم، نه اون بالاها توو آسمون و پیشِ خدا."
خم شد و پیشونیمو با داغ لب هاش مهر کرد و آروم گفت:
" ولی فکر کن اسمم آرزو بود، بهم میومدااااا"
خندید و خندیدم و انگار کسی اون بالا از اونور ابرا هم خندید...
اون روزا گذشت و اون از من گذشت، من ولی از اون و خاطراتش نگذشتم...
هنوزم وقتی بارون میباره وایمیستم زیرش و دستامو بلند میکنم رو به آسمون، بدون این که آرزویی کنم، بی این که چیزی بخوام...
اگه پیش خدا بود و اون بالاها توو آسمون، با حال و روزی که من داشتم حتما دلِ خدا به رحم میومد و بهم پسش می داد...
اما پیش غریبه ایه که لابد مست عطر تنشه زیر بارون و تنها چیزی که به فکرش نمیرسه من و آرزوهامه!
کاش به غریبه بگه که خیلی آرزوها موقتیه داشتنشون، قدرشو بدونه...چون دیگه هیچوقت برای بار دوم برآورده نمیشن!
#طاهره_اباذری_هریس
۵.۳k
۰۸ آذر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.