نشسته بود خیره شده بود به دستاش

نشسته بود خیره شده بود به دستاش.
گفتم:
"باز چه مرگته؟!"
نفس عمیقی کشید؛ با بغض گفت:
"یه بار که دستامون چفتِ هم بود بهم گفت میدونی چقدر دوستت دارم؟! اندازه ی انگشتای دستای همه ی آدمای دنیا، میدونی چقدر میشه؟! هشت میلیارد آدمه و دوتا دست و ده تا انگشت و اووووووو...اصلا حد و حساب نداره که، بی حد و حساب دوستت دارم دیوونه!
موقعی که داشت می رفت نگفتم کاری به اون همه آدم و دستای غریبه شون ندارم، ببین منو!
اگه بری این دستا اون قدری خالی میشن که هیچکس از بین این هشت میلیارد نفر نمیتونه کاری برای حسرتشون کنه!
نگفتم و رفت! گفتن و نگفتنم فرقیم نداشت، رفتنی رو غل و زنجیرشم کنی یه راهی برای نموندن پیدا میکنه...
گاهی وقتا که حرفاشو یادم میفته زل میزنم به دستایی که برای بار آخرم نشد که دستاشو بگیره، با خودم فکر میکنم یعنی از بین اون آدمایی که میگفت، الان دستاش قفل شده توو دستای کی و داره توو گوش کی از دوست داشتنی میگه که حد و حساب نداره؟!"

#طاهره_اباذری_هریس
دیدگاه ها (۳)

داشتیم زیر بارون میدوئیدیم، آسمون یهو گریه ش گرفته بود و غاف...

هیچ وقت بهترین دوست کسی نبودم؛ حتی بهترین دوست بهترین دوستام...

#با_دلبر ❤ ️صداش میکنممیگم دلبر؟میگه ‌من دلبری بلد نیستممیگم...

مامانم همیشه میگه تا وقتی یکیو پیدا نکردی که برات مثل بچه ت ...

ازدواج اجباری

《 ازدواج نافرجام 》⁦(⁠๑⁠˙⁠❥⁠˙⁠๑⁠)⁩ پارت 71 ⁦(⁠๑⁠˙⁠❥⁠˙⁠๑⁠)⁩ با...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط