ماهیمون هی میخواست یه چیزی بهم بگه

ماهیمون هی میخواست یه چیزی بهم بگه !
تا دهنشو باز میکرد آب میرفت تو دهنش و نمیتونست
بگه ؛ دست کردم تو آکواریوم درش آوردم ...
شروع کرد از خوشحالی بالا پایین پریدن ، دلم نیومد
دوباره بندازمش اون تو ؛
اینقدر بالا پایین پرید تا خسته شد خوابید !
دیدم بهترین موقعه تا خوابه دوباره بندازمش تو آب
ولی الان چند ساعته بیدار نشده یعنی فکر کنم بیدار شده ،
دیده انداختمش اون تو قهر کرده خودشو زده به خواب !
این داستان رفتار ما با بعضی آدمای اطرافمونه
دوسشون داریم و دوستمون دارند ولی اونارو نمیفهمیم ؛
فقط تو دنیای خودمون داریم بهترین رفتار
رو با اونا میکنیم ...
دیدگاه ها (۳)

مگه میشه از یادم بره وجب به وجب راهی رو که همین پاها رفت و ب...

آره خب دلم برات تنگ میشه،اما دیگه تصمیم گرفتم بهت نگم.تصمیم ...

:)

یه وقتایی هستش که از همه چی زدی میشی، دیگه هیچی نمیتونه خوشح...

پلیس. ابلیس. part ¹⁵[ ا.ت ویو ] ایششششش این چقدر ر...

P¹¹ویو تینا از خواب با صدای دوش حمام بیدار شدم - آه دوباره ج...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط