گرچه با تقدیر ناچار از مدارا کردنم

گرچه با تقدیر ناچار از مدارا کردنم
عشق اگر حق است، این حق تا ابد بر گردنم

تا بپندارم که سهمی دارم از پروانگی
پیله‌ای پیچیده از غم‌هایِ عالم بر تنم

بر سر این سرو، آخر برف هم منت گذاشت
دست زیر شانه ام مگذار! باید بشکنم

من که عمری دل برای دوستان سوزانده‌ام
حال باید دل بسوزاند برایم دشمنم

گرچه از آغوش تو سهمی ندارم جز خیال
بویِ گیسوی تو را می‌جویم از پیراهنم

عاشقی با گریه سر بر شانه یاری گذاشت
از تو می‌پرسم بگو ای عشق! آیا این منم؟

#فاضل_نظری
#کتاب
دیدگاه ها (۱)

دل ز تن بردی و در جانی هنوزدردها دادی و.. درمانی هنوز!#امیر_...

این روزهافقط کافیه کمی حضورنداشته باشیفراموشت نمیکننبلکه برا...

چه شب غمگینیه امشب...بارون،خنکی هوا،نم نم بارون،ی مشت فکر در...

بهار و خاکستر

شبی در موج زلفانت مرا هم رنگ دریا کنگل پژمرده ی دل را به لبخ...

_چشم هایم خیره به چشم های نوزادی ست که تازه به دنیا آمدههمه ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط