پارت
𝖒𝖆𝖋𝖎𝖆 𝖒𝖆𝖘𝖐..پارت 3
با لیس زدن بستنی یخی دوباره به فکر فرو رفت..
اعضای جدید!
قتل دختر ۱۵ ساله تو فروشگاه..
قتل زن ۴۰ ساله توی هتل..
قتل پسر ۲۷ ساله توی کارگاه نجاری پدرش..
سه قتل..
* یوری!
با صدای سای از تفکراتش خارج شد
" ها!؟ بله؟
* میشه بیخیال فک کردن شی؟
" منظورت چیه سای؟
* اگه با این قیافه بری خونه خاله شک میکنه نگران میشه..
" اوه،راه حق با توعه باشه.
...........
با تق در چهره خسته زن میان سال آشکار شد.
لبخند زن با دیدن دختر ها پررنگ شد.
-اوه خدا من ببین کیا اینجان؟!
مامان.
جنیس و اورگلو با آغوشی سعی در رفع دلتنگی چن ماه شون کردن..
یوری و سای درحالی که به دو دختر نگاه میکردن لبخند میزدن. این مدت باید برای جنیس اورگلو خیلی سخت گذشته بود..
- سای، یوری
زن بعد از خروج از آغوش دختراش نگاهی محبت آمیزش رو به دو دختر دیگه داد
تنها یادگاری های با ارزشی که از خواهرش داشت..
دست هاش رو برای آغوش دو دختر دیگه باز کرد.
- نمیخواین منو بغل کنین؟چه بد.
دو دختر با لبخند به اغوش زن هجوم بردن و خودشون رو توی آغوش گرم اون مخفی کردن
.
.
.
*هوممم
با مزه مزه کردن غذای توی دهانش لبخندی روی لباش شکل گرفت.غذا هایی که خاله اش میپخت حرف نداشت..
- بیا سای از اینم بخور
با گذاشتن تکه گوشت دیگه ای توی بشقاب دختر به ترتیب این کار رو برای سه دختر دیگه تکرار کرد.
* ممنونم خاله
- ایگو.. ببینشون چقدر لاغر شدین.
اونحا اصلا بهتون غذا میدن؟
• آخخ گفتی مامان.. غذا میدن مشکل اینجاست غذاشون از ع-
با ضربه ای که جنیس از زیر میز به پاهاش زد نگاهی بهش انداخت. دختر با اشاره هایی سعی در فهموندن منظورش بود.
• ها؟ چیه؟چته باز تو؟؟
£ ای نمیری کوفت کن غذاتو
با حرف جنیس همه خنده اشون گرفت..
÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷
* میگم..یوری
" هوم؟
دختر درحالی که چشم هاش رو روی سقف اتاق قفل کرده بود بدون نگاهی به سای منتظر سختی از جانب اون بود.
سای کنار یوری دراز کشید و چشم هاش رو بست.
و ادامه داد
* موهای خاله خیلی سفید شده..
" هوم..
* لبخند خاله رو دوست دارم..
" منم... همینطور..
دختر بزرگتر خمیازه ای کشید و این بار چشم هاش رو بست..
* اون منو یاد مامان میندازه..
سای چشم هاش رو باز کرد و نگاهش رو به سقف سفید اتاق داد..
منتظر تاییدی از سوی یوری بود.
اما دختر مدتی میشد بخواب رفت بود..
سای نگاهی به خواهرش انداخت و تاره موی صورت یوری رو کنار زد
* یوری..
دلم برا مامان و بابا تنگ شده..
تنها جمله ای که بار ها زمانی که خواهرش خواب بود به زبون میآورد..
شاید چون..کسی نباید میفهمید، اون دلتنگه..
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
با برخورد نور پروژکتور به ....
ادامه دارد
یوری
#نقاب_مافیا
با لیس زدن بستنی یخی دوباره به فکر فرو رفت..
اعضای جدید!
قتل دختر ۱۵ ساله تو فروشگاه..
قتل زن ۴۰ ساله توی هتل..
قتل پسر ۲۷ ساله توی کارگاه نجاری پدرش..
سه قتل..
* یوری!
با صدای سای از تفکراتش خارج شد
" ها!؟ بله؟
* میشه بیخیال فک کردن شی؟
" منظورت چیه سای؟
* اگه با این قیافه بری خونه خاله شک میکنه نگران میشه..
" اوه،راه حق با توعه باشه.
...........
با تق در چهره خسته زن میان سال آشکار شد.
لبخند زن با دیدن دختر ها پررنگ شد.
-اوه خدا من ببین کیا اینجان؟!
مامان.
جنیس و اورگلو با آغوشی سعی در رفع دلتنگی چن ماه شون کردن..
یوری و سای درحالی که به دو دختر نگاه میکردن لبخند میزدن. این مدت باید برای جنیس اورگلو خیلی سخت گذشته بود..
- سای، یوری
زن بعد از خروج از آغوش دختراش نگاهی محبت آمیزش رو به دو دختر دیگه داد
تنها یادگاری های با ارزشی که از خواهرش داشت..
دست هاش رو برای آغوش دو دختر دیگه باز کرد.
- نمیخواین منو بغل کنین؟چه بد.
دو دختر با لبخند به اغوش زن هجوم بردن و خودشون رو توی آغوش گرم اون مخفی کردن
.
.
.
*هوممم
با مزه مزه کردن غذای توی دهانش لبخندی روی لباش شکل گرفت.غذا هایی که خاله اش میپخت حرف نداشت..
- بیا سای از اینم بخور
با گذاشتن تکه گوشت دیگه ای توی بشقاب دختر به ترتیب این کار رو برای سه دختر دیگه تکرار کرد.
* ممنونم خاله
- ایگو.. ببینشون چقدر لاغر شدین.
اونحا اصلا بهتون غذا میدن؟
• آخخ گفتی مامان.. غذا میدن مشکل اینجاست غذاشون از ع-
با ضربه ای که جنیس از زیر میز به پاهاش زد نگاهی بهش انداخت. دختر با اشاره هایی سعی در فهموندن منظورش بود.
• ها؟ چیه؟چته باز تو؟؟
£ ای نمیری کوفت کن غذاتو
با حرف جنیس همه خنده اشون گرفت..
÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷
* میگم..یوری
" هوم؟
دختر درحالی که چشم هاش رو روی سقف اتاق قفل کرده بود بدون نگاهی به سای منتظر سختی از جانب اون بود.
سای کنار یوری دراز کشید و چشم هاش رو بست.
و ادامه داد
* موهای خاله خیلی سفید شده..
" هوم..
* لبخند خاله رو دوست دارم..
" منم... همینطور..
دختر بزرگتر خمیازه ای کشید و این بار چشم هاش رو بست..
* اون منو یاد مامان میندازه..
سای چشم هاش رو باز کرد و نگاهش رو به سقف سفید اتاق داد..
منتظر تاییدی از سوی یوری بود.
اما دختر مدتی میشد بخواب رفت بود..
سای نگاهی به خواهرش انداخت و تاره موی صورت یوری رو کنار زد
* یوری..
دلم برا مامان و بابا تنگ شده..
تنها جمله ای که بار ها زمانی که خواهرش خواب بود به زبون میآورد..
شاید چون..کسی نباید میفهمید، اون دلتنگه..
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
با برخورد نور پروژکتور به ....
ادامه دارد
یوری
#نقاب_مافیا
- ۳.۷k
- ۲۹ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط