「 دلبر خانزاده 💜」
「 دلبر خانزاده 💜」
#PART_1
༄•┄┅┄┅┄〔💜💍〕┄┅┄┅┄•༄
✨ #آراد ✨
عینکمو گذاشتم رو میز و لم دادم به صندلی و پا روی پا انداختم مثل همیشه تا 3 نیمه شب بیدار بودم و پرونده های شرکت رو برسی میکردم...
خسته میشدم ولی خواب به چشمم نمیومد...
فوقش 2 ساعت از شب رومیخوابیدم ...
سکوت سنگینی تو اتاق بود و فقط تیک تاک عقربه های ساعت سکوتـو میشکست...
10 سال بود اینطوری بودم...
گوشیم رو از رو میز برداشتم و زدم به عکسی که 10 ساله مثل یه قرص آرامبخش آرومم میکنه...
عکس آرام رادمنش... یا به قول خودم
"آرامشـم" پدرم خان یک روستای بزرگ و معروف بود...
هر وقت تو روستا بودم "خـانزاده" خطابم میکردن... یا هم "آراد خان" هر وقت هم که تو شهر بودم "مهندس تهرانی" همین بزرگ شمرده شدن و شدن این نامها از زبان همه، از من یک آدم مغرور و سخت ساخته بود...
به ندرت لبخند میزدم...
این غرورم رو دوست داشتم...
ولی تو یک مورد نه...
از غرورم تو یک مورد متنفرم... چرا که 10 ساله عاشق دختر کوچولوی نادر خان، ارباب روستای کوچیک مجاور شدم
༄•┄┅┄┅┄〔💜💍〕┄┅┄┅┄•༄
#PART_1
༄•┄┅┄┅┄〔💜💍〕┄┅┄┅┄•༄
✨ #آراد ✨
عینکمو گذاشتم رو میز و لم دادم به صندلی و پا روی پا انداختم مثل همیشه تا 3 نیمه شب بیدار بودم و پرونده های شرکت رو برسی میکردم...
خسته میشدم ولی خواب به چشمم نمیومد...
فوقش 2 ساعت از شب رومیخوابیدم ...
سکوت سنگینی تو اتاق بود و فقط تیک تاک عقربه های ساعت سکوتـو میشکست...
10 سال بود اینطوری بودم...
گوشیم رو از رو میز برداشتم و زدم به عکسی که 10 ساله مثل یه قرص آرامبخش آرومم میکنه...
عکس آرام رادمنش... یا به قول خودم
"آرامشـم" پدرم خان یک روستای بزرگ و معروف بود...
هر وقت تو روستا بودم "خـانزاده" خطابم میکردن... یا هم "آراد خان" هر وقت هم که تو شهر بودم "مهندس تهرانی" همین بزرگ شمرده شدن و شدن این نامها از زبان همه، از من یک آدم مغرور و سخت ساخته بود...
به ندرت لبخند میزدم...
این غرورم رو دوست داشتم...
ولی تو یک مورد نه...
از غرورم تو یک مورد متنفرم... چرا که 10 ساله عاشق دختر کوچولوی نادر خان، ارباب روستای کوچیک مجاور شدم
༄•┄┅┄┅┄〔💜💍〕┄┅┄┅┄•༄
۱.۹k
۲۵ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.