「 دلبر خانزاده 💜」
「 دلبر خانزاده 💜」
#PART_2
༄•┄┅┄┅┄〔💜💍〕┄┅┄┅┄•༄
هر وقت خاستگاری واسه ی آرامم میومد با اینکه آرام جواب رد میداد ولی باز هم من آروم نمیشدم تا روزگار اون خاستگار هایی که به آرامشم چشم داشتن رو سیاه نمیکردم...
آرام فقط مال منه...
اون تیله های زیتونیش فقط باید منرو ببینه..
فقط منتظر یک تلنگرم که احساسمو به دختری که مثل اسمش آروم و سر به زیره بگم...
به ندرت میبینمش...
بیشتر اوقاتم رو تو شهر میگذرونم و فقط تو مهمونی هایی که در عمارت پدرم برگذار میشه حضور دارم...
ماهی یک بار تو عمارت روستای پدرم و عمارت روستاهای مجاور مهمونی برگذار میشه که فقط اونجا آرام رو میبینم...
به عنوان تک دختر نادرخان... و من هم تک پسر اردلانخان ...
دو_سه بار بیشتر صدای ظریف و گیراش رو نشنیدم.. ولی دیوانهوار میپرستمش...به خاطر ظاهر زیباش خاطرخواه زیاد داره.
اون چشمای زیتونی رنگی که تو نگاه اول هوش از سر هر کسی می بره..
ابروهای خوشحالت قهوهای تیره...
موهای قهوهای روشن و براق که فرقی با موی رنگشده نداره..
البته بلندی موهاشو نمیدونم چون همیشه زیر شالش پنهون بود...
بینی کوچیک و لبای خوشفرم و گوشتی گرد که بدون هیچ ارایشی سرخ و وسوسه انگیز بود...
قد متوسط به بالا و هیکل خوشفرم..
البته مقابل من اندازه یه جوجه بود ...
عکسش رو بوسیدم و گذاشتم رو قلبم و چشمامو بستم... فردا قراره ببینمش
* * * * * * * *
ساعت 7 صبح با آلار گوشیم چشمامو باز کردم... خمیازهای کشیدم و بلند شدم.. بعد گرفتن یه دوش 20 دقیقهای که هر روز میگرفتم جلوی آینه موهامو سشوار کشیدم و بعد اینکه کامل خشک شد به طرف بالا شونه کردم که خود به خود چند تار ازش رو پیشونیم ریخت...
حالت موهای مشکی رنگم یکم ل.خت بود..
ولی نه اونقدر که نتونم به بالا شونش کنم.. باید میرفتم روستا مهمونی امروز تو خونه نادر خان بود..
خونه آرامم..
و بعد از دو ماه دوری قرار بود ببینمش..
بیتابش بودم..
بعد پوشیدن لباسام برای اخرین بار تو آینه به خودم نگاه کرم
༄•┄┅┄┅┄〔💜💍〕┄┅┄┅┄•༄
#PART_2
༄•┄┅┄┅┄〔💜💍〕┄┅┄┅┄•༄
هر وقت خاستگاری واسه ی آرامم میومد با اینکه آرام جواب رد میداد ولی باز هم من آروم نمیشدم تا روزگار اون خاستگار هایی که به آرامشم چشم داشتن رو سیاه نمیکردم...
آرام فقط مال منه...
اون تیله های زیتونیش فقط باید منرو ببینه..
فقط منتظر یک تلنگرم که احساسمو به دختری که مثل اسمش آروم و سر به زیره بگم...
به ندرت میبینمش...
بیشتر اوقاتم رو تو شهر میگذرونم و فقط تو مهمونی هایی که در عمارت پدرم برگذار میشه حضور دارم...
ماهی یک بار تو عمارت روستای پدرم و عمارت روستاهای مجاور مهمونی برگذار میشه که فقط اونجا آرام رو میبینم...
به عنوان تک دختر نادرخان... و من هم تک پسر اردلانخان ...
دو_سه بار بیشتر صدای ظریف و گیراش رو نشنیدم.. ولی دیوانهوار میپرستمش...به خاطر ظاهر زیباش خاطرخواه زیاد داره.
اون چشمای زیتونی رنگی که تو نگاه اول هوش از سر هر کسی می بره..
ابروهای خوشحالت قهوهای تیره...
موهای قهوهای روشن و براق که فرقی با موی رنگشده نداره..
البته بلندی موهاشو نمیدونم چون همیشه زیر شالش پنهون بود...
بینی کوچیک و لبای خوشفرم و گوشتی گرد که بدون هیچ ارایشی سرخ و وسوسه انگیز بود...
قد متوسط به بالا و هیکل خوشفرم..
البته مقابل من اندازه یه جوجه بود ...
عکسش رو بوسیدم و گذاشتم رو قلبم و چشمامو بستم... فردا قراره ببینمش
* * * * * * * *
ساعت 7 صبح با آلار گوشیم چشمامو باز کردم... خمیازهای کشیدم و بلند شدم.. بعد گرفتن یه دوش 20 دقیقهای که هر روز میگرفتم جلوی آینه موهامو سشوار کشیدم و بعد اینکه کامل خشک شد به طرف بالا شونه کردم که خود به خود چند تار ازش رو پیشونیم ریخت...
حالت موهای مشکی رنگم یکم ل.خت بود..
ولی نه اونقدر که نتونم به بالا شونش کنم.. باید میرفتم روستا مهمونی امروز تو خونه نادر خان بود..
خونه آرامم..
و بعد از دو ماه دوری قرار بود ببینمش..
بیتابش بودم..
بعد پوشیدن لباسام برای اخرین بار تو آینه به خودم نگاه کرم
༄•┄┅┄┅┄〔💜💍〕┄┅┄┅┄•༄
۱.۹k
۲۵ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.