اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۳۹

سوهو پوزخند زد: چرا؟ خب یکم حوصلم سر رفته بود گفتم یکم با تهیونگ بازی کنیم! خوش میگذره مگه نه!؟

با عصبانیت داد زدم:خفشو کثافت! لطفا تمومش کننن ازت خواهش میکنم سوهو، تروخدا تهیونگگ رو نکشش😭💔

سوهو نیشخند زد: ای بابا دختر گریه نکن! بخدا خوش میگذره! بزار بیاد...جلوی تو خودشو میکشم...بعدشم دوتایی باهم میریمو از زندگی لذت میبریم...

با عصبانیت جیغ زدم: فقط خفشووو😡😭

سوهو شیطانی بلند بلند خندید...
صداش آزارم میداد.

کم کم تهیونگ رسید...یه پسر دیگه هم کنارش بود!

سوهو قیافش درهم شد: هیونجین!؟ تو اینجا چکار میکنی!؟

پسره که انگار اسمش هیونجینه با عصبانیت گفت: مثل اینکه تنت میخاره سوهو!

سوهو نیشخند زد: اره بدجورم!

بعد سوهو اومد سمتم و صورتم رو جلوی تهیونگ لمس کرد و گفت: عشقم اگ چیزی خواستی بهم بگو!

با عصبانیت جیغ زدم: خفشوووو!!!

بعد دوباره داد زدم: تهیونگگگ نیااا اینجا لطفاااا تروخداااا

تهیونگ معلوم بود خون ب مغزش نمیرسه گفت: ا. ت نگران نباش، جوری پدرشو درمیارم که مرغای اسمون ب حالش خودکشی کنن!!

بعد سریع حمله کرد: زنده ب گورت میکنم سوهو!!

سوهو نیشخند زد و حمله کرد به سمت تهیونگـ.

تهیونگ با لگد کوبید ب سمت صورت سوهو اما اون جای خالی داد و گفت: فقط همین!؟

ولی...این جنگ حدود سه ساعت طول کشید...ولی برای من سه ســـال طول کشید!
هر بار که سوهو موفق میشد به تهیونگ ضربه بزنه احساس میکردم جونم از تنم خارج میشد و برمیگشت!

یهو چند نفر از پشت شروع کردن به تیر زدن به سمت تهیونگ و هیونجین...

چشمامو بستم...تنش روانی ک بهم وارد میشد وحشتناک بود...میلرزیدم و زمزمه میکردم: بسه...بسه تمومش کنید...بسه...لطفا....کافیه تمومش کنیددد...

چشمامو باز کردم...تهیونگ به دستش تیر خورده بود...هیونجین به پاش تیرخورده بود...

دوباره اشکم دراومد...

تهیونگ نفس نفس میزد...من ناامید شده بودم... تهیونگ حالش خیلی بد بود ولی همچنان داشت ب خاطرم میجنگید و ناامید نمیشد بعد از سه ساعت متوالی جنگیدن!!!

اما در اوج ناامیدیم...یهو تیر زدن متوفق شد...یهو شش نفر از اطراف با تفنگ به سوهو نشونه گرفتن...

صورتشون پوشیده بود ولی من میدونستم اینا کین...اعضا باند تهیونگن!

سوهو هم اونارو میشناخت...

سوهو دستاشو بالا آورد و گفت: اممم...خب حالا چرا انقد خشونت!؟ 😂

تهیونک از پشت با لگد کوبید توی بصل النخاعش!! سوهو بیهوش شد و افتاد روی زمین!
تهیونگ هوفی کشید و خواست بیاد سمتم اما نامجون چون نزدیکتر بود سریع اومد و دستامو پاهامو باز کرد.

از روی صندلی بلند شدم...
اولین کاری ک کردم این بود که...به سرعت دوییدم سمت تهیونگ.
تهیونگ با درد و خستگی دستاشو برد بالا و آغوشش رو برام باز کرد!

با سرعت رسیدم بهش و محکم پریدم بغلش!
نفسای پی در پی و داغ تهیونگ به گردنم میخورد...

یهو پاهای تهیونگ خالی کرد و افتاد زمین! منم همراهش افتادم زمین! سریع رهاش کردم و گفتم: تهیونگگ خوبی؟؟؟

تهیونگ به زور لبخند زد: اره قشنگم:) تو...اذیتت نکرد که!؟

گفتم: نه نکرد تو نگران نباش:)

تهیونگ دستش رو چسبید ...
لباسش حسابی خونی شده بود! با شیشه های شکسته تیکه از لباسم رو پاره کردم و بستم به بازوی تهیونگ...

نمیتونستم از نگاه های عاشقانه ای که تهیونگ بهم میکرد، فرار کنم.
همیشه با نگاهاش خجالتم میداد.

تهیونگ گفت: منو بخشیدی؟:)
مکس کردم...چی بگم...
من از ته دلم خیلی عاشقشم... پس...






اینم یه پارت طولانی تقدیم چشمای قشنگتون😘❤
دیدگاه ها (۸)

زندگی مافیایی با تهیونگ...

تانجیروو کیوتتت🥹❤

اینم هیونجین ما😍🥹❤

اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۳۸

اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۲۲

اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۱۳

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط