ماه و خورشید
پارت ۲۹
ته : چیزی شده
کوک : او نه نه نه
دیا : تو تیستی ،" تو کیستی"
ته : ایشون دوست پسر منه
دیا : شلام عشگ ته ته " سلام عشق ته ته "
کوک : جونگکوکم
دیا : عشگ ته ته " اخم "
کوک : اوکی اوکی عشق ته ته
دیا : خم سو " خم شو "
خم شدم دستشو گذاشت رو سرو و خیلی آروم تکونش میداد
دیا : آفلین آفلین" آفرین آفرین "
ته : خب ما میریم باید وسیله هامونو جمع کنیم میخوایم چند روز بریم کره باشه خداحافظ
دیا : نهههههههههههههههه من عشگ ته ته رو میخوام
کوک : منم دیا رو میخوام
سونمی و ته : 😶😐😑
مامان دیا دیا رو بلند کرد تهیونگم منو
دیا : نهههههههههههههههههههههههه عشگ ته ته بمون
کوک : منو بزار زمین من اون کوچولو رو میخوام
از هم خداحافظی کردن و از هم جدا شدیم تهیونگم منو برد تو اتاق و گذاشتم رو تخت
کوک : برو اون ور من باهات قهرم
ته : چون از دیا جدات کردم ؟
کوک : برو گمشووووووووووووووو
ته : اوکی اوکی الان میرم پیش شیا
کوک : نه نه نه بیا همین جا
ته : توکه قهر بودی
کوک : ساعت چند پرواز داریم ؟
ته : ۹ شب چرا ؟
کوک: ساعت چنده
ته : ۱۵
کوک : شیش ساعت هییییییییییییی
ته : میخوای چیکار کنی
کوک : زنگ بزنم بهشون
ته : مطمئنی
کوک : آره خب اول تماس با بچه های کلاسمون
شروع مکالمه
آسامی : کی زنگیدهههههههه
کوک : من
شانا : اووووو چی شده که تو زنگ زدی
میسو : اتفاقا میخواستم زنگت بزنم
کوک : به چپم
آسامی : اینا تو شکن جواب نمیدن
اون وو : نکنه میخوای بیای کره
پایان مکالمه
کوک : نظرم عوض شد نمیخوام زنگ بزنم
ته : منم حوصله ندارم
یهو همه ریختن تو اتاق.
شینا : نظرتون چیه همدیگه رو ببوسین
کوک : اون فوق فوقش میشه ۵ دقیقه
هاری : تهیونگ جان نظرت چیه...
ته : برید گمشید بیرون الان تا ساعت ۶ برای من حرف میزنین
دوهیون : خواستیم کمک کنیم
شیا : نچ نچ نچ هنوز کار داریم
دومین : ببین خیلی راحت میتونی به .......
کوک : هوی ساکت باش
میچا : ببین شما عاشق هم شدین خب آخرشم لالالالا رو باید عملی کنید
کوک : من میرم پیش دیا ساعت ۹ بیا دنبالم
سریع رفتم بیرون و رفتم پارک آکادمی
دیا : عشگ ته تههههههههههههههه
کوک : سلام کوچولو
دیا : بلیم بازی تنیم " بریم بازی کنیم "
با دیا رفتیم بازی کردیم تا ساعت ۸ و نیم که دیا دیگه خسته شد و با مامانش رفت تهیونگم اومد دنبال من و رفتیم فرودگاه
کوک : من خوابم میادددددددددد
ته : به من چه میخواستی نری با دیا بازی کنی
وقتی موقش رسید رفتیم سوار هواپیما شدیم و به سوی کره حرکت کردیم که من کل راه رو خواب رفتم
صبح روز بعد
ویوی کوک
وقتی بیدار شدیم نه اون جا رو میشناختم و نه کسی که مثل جن بالا سرم بودو
نارا : تهیونگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگ
ته : هان چیه عه کوک بیدار شدی
نارا : سلام من کیم نارام ۱۷ سالمه و خواهر تهیونگم
کوک : سلام
ته : ..
🌑🌕
ته : چیزی شده
کوک : او نه نه نه
دیا : تو تیستی ،" تو کیستی"
ته : ایشون دوست پسر منه
دیا : شلام عشگ ته ته " سلام عشق ته ته "
کوک : جونگکوکم
دیا : عشگ ته ته " اخم "
کوک : اوکی اوکی عشق ته ته
دیا : خم سو " خم شو "
خم شدم دستشو گذاشت رو سرو و خیلی آروم تکونش میداد
دیا : آفلین آفلین" آفرین آفرین "
ته : خب ما میریم باید وسیله هامونو جمع کنیم میخوایم چند روز بریم کره باشه خداحافظ
دیا : نهههههههههههههههه من عشگ ته ته رو میخوام
کوک : منم دیا رو میخوام
سونمی و ته : 😶😐😑
مامان دیا دیا رو بلند کرد تهیونگم منو
دیا : نهههههههههههههههههههههههه عشگ ته ته بمون
کوک : منو بزار زمین من اون کوچولو رو میخوام
از هم خداحافظی کردن و از هم جدا شدیم تهیونگم منو برد تو اتاق و گذاشتم رو تخت
کوک : برو اون ور من باهات قهرم
ته : چون از دیا جدات کردم ؟
کوک : برو گمشووووووووووووووو
ته : اوکی اوکی الان میرم پیش شیا
کوک : نه نه نه بیا همین جا
ته : توکه قهر بودی
کوک : ساعت چند پرواز داریم ؟
ته : ۹ شب چرا ؟
کوک: ساعت چنده
ته : ۱۵
کوک : شیش ساعت هییییییییییییی
ته : میخوای چیکار کنی
کوک : زنگ بزنم بهشون
ته : مطمئنی
کوک : آره خب اول تماس با بچه های کلاسمون
شروع مکالمه
آسامی : کی زنگیدهههههههه
کوک : من
شانا : اووووو چی شده که تو زنگ زدی
میسو : اتفاقا میخواستم زنگت بزنم
کوک : به چپم
آسامی : اینا تو شکن جواب نمیدن
اون وو : نکنه میخوای بیای کره
پایان مکالمه
کوک : نظرم عوض شد نمیخوام زنگ بزنم
ته : منم حوصله ندارم
یهو همه ریختن تو اتاق.
شینا : نظرتون چیه همدیگه رو ببوسین
کوک : اون فوق فوقش میشه ۵ دقیقه
هاری : تهیونگ جان نظرت چیه...
ته : برید گمشید بیرون الان تا ساعت ۶ برای من حرف میزنین
دوهیون : خواستیم کمک کنیم
شیا : نچ نچ نچ هنوز کار داریم
دومین : ببین خیلی راحت میتونی به .......
کوک : هوی ساکت باش
میچا : ببین شما عاشق هم شدین خب آخرشم لالالالا رو باید عملی کنید
کوک : من میرم پیش دیا ساعت ۹ بیا دنبالم
سریع رفتم بیرون و رفتم پارک آکادمی
دیا : عشگ ته تههههههههههههههه
کوک : سلام کوچولو
دیا : بلیم بازی تنیم " بریم بازی کنیم "
با دیا رفتیم بازی کردیم تا ساعت ۸ و نیم که دیا دیگه خسته شد و با مامانش رفت تهیونگم اومد دنبال من و رفتیم فرودگاه
کوک : من خوابم میادددددددددد
ته : به من چه میخواستی نری با دیا بازی کنی
وقتی موقش رسید رفتیم سوار هواپیما شدیم و به سوی کره حرکت کردیم که من کل راه رو خواب رفتم
صبح روز بعد
ویوی کوک
وقتی بیدار شدیم نه اون جا رو میشناختم و نه کسی که مثل جن بالا سرم بودو
نارا : تهیونگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگ
ته : هان چیه عه کوک بیدار شدی
نارا : سلام من کیم نارام ۱۷ سالمه و خواهر تهیونگم
کوک : سلام
ته : ..
🌑🌕
۶.۵k
۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.