ماه و خورشید
پارت ۲۸
کوک : " حرفی نمیزنه و تعجب کرده ''
ته : از قیافت معلومه تعجب کردی
کوک : دستات خیلی سرده ته
ته : بحثو عوض نکن بیبی
کوک : بیبی ؟
ته : اهوم چه مشکلی داره
کوک : چرا سرتو گذاشتی رو شکمم
ته : دلم میخواد
کوک : تهیونگ
ته : جانم
کوک : ببخشید که باهات بد رفتار کردم
ته : اشکال ندارع ببخشید منم سرت داد زدم
کوک : به یه شرط میبخشمت
ته : چه شرطی
کوک : بهم قول بدی منو بخاطر خودم میخوای
ته : میخوای مطمئنت کنم
کوک : اهوم
ته : باشه
یه قسمت از لباسمو بالا داد
کوک : مطمئن شدم نمیخواد کاری کنی
ته : ولی من میخوام
کوک : من نمیخوام ........ چرا گاز میگیری
ته : دلم خواست
بلندم کردو بردم گذاشتم رو تخت خودش و خودشم کنار خوابید
نفساش به گردنم میخورد و با صدای بمش در گوشم زمزمه میکرد
ته : میدونستی اگه اون روز نمیگرفتمت هیچ وقت خودمی نمی بخشیدم پاپی
کم کم چشمام سنگین شدو خوابم برد
با حس اینکه یکی داره صورتمو نوازش میکنه بیدار شدم
کوک : چی شد " خواب آلود "
ته : صبح بخیر کوچولو
کوک : ته ته بزار بخوابم امروز روز آزاده
ته : وسیله هاتو جمع کردی
کوک : من اونجا وسیله دارم
ته : بخواب کوچولو بخواب
کوک : دیگه خوابم نمیاد
ته : پس میخوای چیکار کنی
کوک : هیچ کار
ته : میای بریم رستوران غذا بخوریم
کوک : ایده ی خوبیه
بلند شدمو رو تخت نشستم
ته : پس پاشو آمده شو بریم
بلند شدمو لباسمو در آوردم و عوض کردم موهامو شونه کردمو بستم چرخیدم به سمت تهیونگ داشت لباس میپوشید سریع برگشتم
ته : چی شد خجالت کشیدی
کوک : من میرم کفشامو بپوشم
سریع رفتم کفشامو پوشیدمو از اتاق رفتم بیرون که همه داشتن نگام میکردن
کوک : سلام
هاری : پسر خیلی کراش شدی
کوک : مکه چیکار کردم
شیا : سلام
کوک : باز چیکار میخوای بکنی
شیا : معذرت میخوام
کوک : خب اشکال ندارع
ته : سلام شیا شینا هاری
کوک : فکر کنم گناه کردم لباس مشکی پوشیدم
ته : چرا
کوک : نگا کن
ته : خداحافظ
به تهیونگ رفتیم بیرون و چون اجازه نداشتیم به جایی دور تر از آکادمی بریم پیشنهاد دادم بریم رستوران کنار آکادمی
ته : چی میخوری
کوک : پاستا
ته : اوکی
تهیونگ گارسونو صدا زد و سفارش ۲ پاستا رو داد
کوک : اینجا خیلی قشنگه
ته : درست مثل تو
کوک : نمیخواد اینجا مخ منو بزنی
بعد از خوردن غذامون ته حساب کردو باهم رفتیم پارک کنار آکادمی
که همون دختر کوچولو رو دیدم که اون شب داشت غرق میشد
دیا : مامان این همونیه که منو نجات داد ولی تو زدیش
سونمی : واقعا معذرت میخوام که زدمتون آخه تقریبا ۲ ساعت بود که دنبال دیا میکشتم
کوک : اشکال ندارع
ته : دیا کوچولو ؟
دیا : عمو
سونمی : او تهیونگ جان
ته : سلام خاله
دیا : عمو درازه
ته : کوچولو
دیا : عمو این آقاهه رو میشناسی
ته : آره
سونمی : همیشه انقدر کم حرفی ؟
ته :
کوک : " حرفی نمیزنه و تعجب کرده ''
ته : از قیافت معلومه تعجب کردی
کوک : دستات خیلی سرده ته
ته : بحثو عوض نکن بیبی
کوک : بیبی ؟
ته : اهوم چه مشکلی داره
کوک : چرا سرتو گذاشتی رو شکمم
ته : دلم میخواد
کوک : تهیونگ
ته : جانم
کوک : ببخشید که باهات بد رفتار کردم
ته : اشکال ندارع ببخشید منم سرت داد زدم
کوک : به یه شرط میبخشمت
ته : چه شرطی
کوک : بهم قول بدی منو بخاطر خودم میخوای
ته : میخوای مطمئنت کنم
کوک : اهوم
ته : باشه
یه قسمت از لباسمو بالا داد
کوک : مطمئن شدم نمیخواد کاری کنی
ته : ولی من میخوام
کوک : من نمیخوام ........ چرا گاز میگیری
ته : دلم خواست
بلندم کردو بردم گذاشتم رو تخت خودش و خودشم کنار خوابید
نفساش به گردنم میخورد و با صدای بمش در گوشم زمزمه میکرد
ته : میدونستی اگه اون روز نمیگرفتمت هیچ وقت خودمی نمی بخشیدم پاپی
کم کم چشمام سنگین شدو خوابم برد
با حس اینکه یکی داره صورتمو نوازش میکنه بیدار شدم
کوک : چی شد " خواب آلود "
ته : صبح بخیر کوچولو
کوک : ته ته بزار بخوابم امروز روز آزاده
ته : وسیله هاتو جمع کردی
کوک : من اونجا وسیله دارم
ته : بخواب کوچولو بخواب
کوک : دیگه خوابم نمیاد
ته : پس میخوای چیکار کنی
کوک : هیچ کار
ته : میای بریم رستوران غذا بخوریم
کوک : ایده ی خوبیه
بلند شدمو رو تخت نشستم
ته : پس پاشو آمده شو بریم
بلند شدمو لباسمو در آوردم و عوض کردم موهامو شونه کردمو بستم چرخیدم به سمت تهیونگ داشت لباس میپوشید سریع برگشتم
ته : چی شد خجالت کشیدی
کوک : من میرم کفشامو بپوشم
سریع رفتم کفشامو پوشیدمو از اتاق رفتم بیرون که همه داشتن نگام میکردن
کوک : سلام
هاری : پسر خیلی کراش شدی
کوک : مکه چیکار کردم
شیا : سلام
کوک : باز چیکار میخوای بکنی
شیا : معذرت میخوام
کوک : خب اشکال ندارع
ته : سلام شیا شینا هاری
کوک : فکر کنم گناه کردم لباس مشکی پوشیدم
ته : چرا
کوک : نگا کن
ته : خداحافظ
به تهیونگ رفتیم بیرون و چون اجازه نداشتیم به جایی دور تر از آکادمی بریم پیشنهاد دادم بریم رستوران کنار آکادمی
ته : چی میخوری
کوک : پاستا
ته : اوکی
تهیونگ گارسونو صدا زد و سفارش ۲ پاستا رو داد
کوک : اینجا خیلی قشنگه
ته : درست مثل تو
کوک : نمیخواد اینجا مخ منو بزنی
بعد از خوردن غذامون ته حساب کردو باهم رفتیم پارک کنار آکادمی
که همون دختر کوچولو رو دیدم که اون شب داشت غرق میشد
دیا : مامان این همونیه که منو نجات داد ولی تو زدیش
سونمی : واقعا معذرت میخوام که زدمتون آخه تقریبا ۲ ساعت بود که دنبال دیا میکشتم
کوک : اشکال ندارع
ته : دیا کوچولو ؟
دیا : عمو
سونمی : او تهیونگ جان
ته : سلام خاله
دیا : عمو درازه
ته : کوچولو
دیا : عمو این آقاهه رو میشناسی
ته : آره
سونمی : همیشه انقدر کم حرفی ؟
ته :
۷.۱k
۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.