پارت ۱۳
یک سال بعد از زبان رین *
... با دریکو دعوام شده بود دقیقا آخرای سال قبلی خیلی بهم نامه میداد ولی من جواب هیچ کدوم رو نمیدادم سوار قطار شدیم رفتیم و بلاخره بعد کلی مشکل رسیدیم به تالار و بعد از همه رفتیم اتاقامون با هرمیون هم اتاقی بودم باز و از این قزیه راضی بودم کتابم رو ورداشتم و رفتم حیاط نشسته بودم رو ی نیمکت و داشتم کتاب میخوندم و بچه ها هم داشتم حرف میزدن چند نفر از گروه خودمون بودن داشتن راجب دوتا پسر حرف میزدن دریکو رو دیدم با کراپ و گوییل انگار داشت دنبالم میگشت چشمش بهم خورد و اومد سمتم ولی تا خواست حرف بزنه اون دوتا پسر اومدم و حرفش رو قط کردن
متیو: قبلا دیده بودمت بانوی زیبا ؟
رین: انقدر قیافت مزخرف هست که دیده بودمت هم دلم نمی خواست یادم بیاد چی دیدم
تئودور: اوه چه زبون تیزی داری ملکه
رین : به اندازه ی غرور و خود پسندیه شما نمیرسه
متیو : راستش من دوست دارم
ی لحظه سرمو از رو کتاب بلند کردم و از بالا تا پایینشو با چشمام بر انداز کردم رین : میدونم
متیو : خب حاضری بامن باشی
رین : نه ولی حاظرم ی کلاه برات درست کنم چون معلومه سر گندت دیگه نمیتونه فشار مغرور بودنت رو تحمل کنه
تئودور: و من چطور بانو
رین : تو هم با اون فرقی نمیکنی ... فقط یکم بی عقل تری
تئودور : ی روز یکی از ما دوتا تورو مال خودش میکنه
رین : حتی تلاشش هم بی فایدس
دریکو : بهتره نزدیک اون دختر نشید چون اون خیلی وقته یکی رو داره
جیزی نگفتم
متیو: و نکنه اون تویی
دریکو : میخوای بهت نشون بدم اون کیه
دستمو آوردم بالا و اون دوتا رو دور کردم
رین : کار های مهم تری از دیدن دعوای چند تا بچه مار باهم دارم
از بینشون رد شدم و رفتم بالای یکی از برجا همینطور وایساده بودم که احساس کرده دستی پهلو هامو گرفت و شخصی از پشت چسبید بهم
دریکو : نمیگی من دق میکنم دلم برات تنگ میشه محل سگ هم بهم نمیدی؟
رین : بزا فکر کنم .... نه
دریکو : ببین رین ..
من معذرت میخوام ... خودت میدونی چقدر دوست دارم ... لطفا ... معذرت میخوام
کم کم بغلم کرد نفساش به گردنم میخورد
رین : باشه ... لوس
دریکو: بحث تو وسطه ... چقدر تغییر کردی تو همین چند وقت
رین : تو هم دریکو ...
دریکو : خیلی خوب جواب اون دوتا رو دادی خوشم اومد
بعد یکم حرف زدن برگشتم اتاقم ... حس خوبی ندارم ... احساس میکنم قراره ی اتفاقی بیفته ...
فردا صبح شد بیدار شدم و یونیفرمم رو پوشیدم و رفتم برای صبحونه به دریکو ی نگاه انداختم و لبخند زدم اونم یکم گونه هاش قرمز شد و سرشو انداخت پایین بعد نگاهم کرد ... متوجه شدم اون دوتای دیگه هم دارن نگاهم میکنن صبحونه تموم شد رفتیم سر کلاس درس و بعد از اون تموم شد رفتم حیاط همه رفته بودن خونه ها ولی من حوصله نداشتم و بیرون نشسته بودم ...#هری پاتر#
... با دریکو دعوام شده بود دقیقا آخرای سال قبلی خیلی بهم نامه میداد ولی من جواب هیچ کدوم رو نمیدادم سوار قطار شدیم رفتیم و بلاخره بعد کلی مشکل رسیدیم به تالار و بعد از همه رفتیم اتاقامون با هرمیون هم اتاقی بودم باز و از این قزیه راضی بودم کتابم رو ورداشتم و رفتم حیاط نشسته بودم رو ی نیمکت و داشتم کتاب میخوندم و بچه ها هم داشتم حرف میزدن چند نفر از گروه خودمون بودن داشتن راجب دوتا پسر حرف میزدن دریکو رو دیدم با کراپ و گوییل انگار داشت دنبالم میگشت چشمش بهم خورد و اومد سمتم ولی تا خواست حرف بزنه اون دوتا پسر اومدم و حرفش رو قط کردن
متیو: قبلا دیده بودمت بانوی زیبا ؟
رین: انقدر قیافت مزخرف هست که دیده بودمت هم دلم نمی خواست یادم بیاد چی دیدم
تئودور: اوه چه زبون تیزی داری ملکه
رین : به اندازه ی غرور و خود پسندیه شما نمیرسه
متیو : راستش من دوست دارم
ی لحظه سرمو از رو کتاب بلند کردم و از بالا تا پایینشو با چشمام بر انداز کردم رین : میدونم
متیو : خب حاضری بامن باشی
رین : نه ولی حاظرم ی کلاه برات درست کنم چون معلومه سر گندت دیگه نمیتونه فشار مغرور بودنت رو تحمل کنه
تئودور: و من چطور بانو
رین : تو هم با اون فرقی نمیکنی ... فقط یکم بی عقل تری
تئودور : ی روز یکی از ما دوتا تورو مال خودش میکنه
رین : حتی تلاشش هم بی فایدس
دریکو : بهتره نزدیک اون دختر نشید چون اون خیلی وقته یکی رو داره
جیزی نگفتم
متیو: و نکنه اون تویی
دریکو : میخوای بهت نشون بدم اون کیه
دستمو آوردم بالا و اون دوتا رو دور کردم
رین : کار های مهم تری از دیدن دعوای چند تا بچه مار باهم دارم
از بینشون رد شدم و رفتم بالای یکی از برجا همینطور وایساده بودم که احساس کرده دستی پهلو هامو گرفت و شخصی از پشت چسبید بهم
دریکو : نمیگی من دق میکنم دلم برات تنگ میشه محل سگ هم بهم نمیدی؟
رین : بزا فکر کنم .... نه
دریکو : ببین رین ..
من معذرت میخوام ... خودت میدونی چقدر دوست دارم ... لطفا ... معذرت میخوام
کم کم بغلم کرد نفساش به گردنم میخورد
رین : باشه ... لوس
دریکو: بحث تو وسطه ... چقدر تغییر کردی تو همین چند وقت
رین : تو هم دریکو ...
دریکو : خیلی خوب جواب اون دوتا رو دادی خوشم اومد
بعد یکم حرف زدن برگشتم اتاقم ... حس خوبی ندارم ... احساس میکنم قراره ی اتفاقی بیفته ...
فردا صبح شد بیدار شدم و یونیفرمم رو پوشیدم و رفتم برای صبحونه به دریکو ی نگاه انداختم و لبخند زدم اونم یکم گونه هاش قرمز شد و سرشو انداخت پایین بعد نگاهم کرد ... متوجه شدم اون دوتای دیگه هم دارن نگاهم میکنن صبحونه تموم شد رفتیم سر کلاس درس و بعد از اون تموم شد رفتم حیاط همه رفته بودن خونه ها ولی من حوصله نداشتم و بیرون نشسته بودم ...#هری پاتر#
۱.۵k
۰۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.